دی ماه ..ماه بدی نبود سوم امتحان داشتم و این شروعش بود 5و 7 هم امتحان داشتم و دیگه تا 20 هیچ امتحانی در کار نبود کلا این ترم نمراتم خوب شد و ترم اینده که انتخاب واحدم کردم کلا 24 واحد برداشتم تقریبا هفتصد تومن شهریم میشه پروزه فاینال هم هست به علاوه اون کار اموزیمم دارم فقط خدا باید کمک کنه...
و اما اخرای دی و شروع بهمن
تقریبا اخرای دی برام خاستگار اومده یه خانوم اومدو گفت پسرم 32 یا 34 یادم نیست بعدش گفت نه خونه داره نه ماشین و جالب اینجاس که این اقا اعتبار داره دوست داشتم همون موقع بگم اعتبار مگه نونو اب میشه ..به هر حال رفتن تا اینکه امروز زنگ زده اجازه بدین با اقا پسرم بیام و من واقعا موندم...یه خانوم دیگه امروز دقیقا همین امروز اومده خاستگاری پسرش همسن خودمه البته تاریخ تولدش71 ومن 70 هستم ولی من اخرای 70 و اون شاید اخرای 71 دی:))
به هرحال این خانوم وقتی مادر گفت که چند روز پیش یه خانوم دیگه اومده خاستگاری اون خانم گفت که فلانی ها خانواده خوبی نستن
احساس میکنم که اینا همه یه نشونس از جانب خدا والا چه لزومی داره این خانوم دقیقا همین امروز زنگ بزنه و بگه میخوام با پسرم بیام میو این خانوم شماره دو هم ین امروز بیادو اینو بکه
در هر صورت خدا کنه یه همسر خوب و با خدا گیرم بیاد یکی که بتونم بهش تکیه کنم..
....................
دقیقا اول بهمن ساعت 11 شب رفتم دستشویی:)
بعد که خواستم درو ببندم دست چپم بی هوا خورد به لبه کاشی که تیزو بود و انگشت کوچیکم برش عمیقی برداشت اولش که دیدمش کلی ترسیدم و به نپرم صحنه درد ناکی بود بعد ترسیده و رنگو رفته به مامانم اطلاع دادم با وجود اینکه درد نداشت اما خوب از بخیه میترسیدم
دستموو بستم سه جهار دقیقه بعد دیدم نوک انگشتام یخ کردو کبود شد دیگه رفتیم بیمارستانو خلاصه 5 تا بخیه خورد دستم
الانم که دارم مینویسم هنوز پانسمانه ولی خب خدارو شکر که بهتر شده
و خدارو صد هزار با رشکر که اتفاق بدتر از این نبوفتاد
بازم یه ۹دی ...دیگه
تولد 24سالگیم مبارک
همین!¡
......
11دی ماه نوشت:
تولد امسال مثل هر سال بود با این تفاوت که اسمون از صبح شروع به باریدن کرد تا شب اون لابه لا یکمم برف بارید...در انتهای 9 دی خبر خوبی که بهترین هدیه برام بود قبول شدن ریاضی عمومی 2 بود هر چند نمرش در حد قبولی بود اما انصافا من براش زحمتی نکشیدم ...
بابا بهم 200تومن هدیه داد تازه یه رفتار کاملا متفاوت تر از همیشه هم داشت برام کیک خریده بود(البته هر ساله شیرینی میخریداا)
وقتی پولو بم داد گفت تولدت مبارک دختر عزیزم (بابا اصلا تا حالا از این محبتا نکرده) هر چند....بگذریم
...............
یه وقتایی هست که راه که گم میکنم میامو مینویسم یه وقتایی ی هم هست که به کل کمرنگ میشم جوری که به بی رنگی نزدیکترم:)
مثلا اگه میخواستم نقش پر رنگتری داشته باشم باید از خیلی از اتفاقات مینوشتم اینکه داداشی اولین مرخصیشو اومد و سه شنبه ای که گذشت رفت و من کلی با لباساش عکس گرفتم و فرصت نشد با خودش عکس بگیرم...اگه میخواستم بنویسم باید از دور همی های روز جمعه اون هفته قبلو هفته قبلترش میگفتم که ته تهش خوش گذشت....یا مثلا از اینکه شهریمو برای اولین بار نریختم حسابو انتخاب واحدمو گذاشتم برای حذف و اضافه یا باید مینوشتم که امتحانای تابستونو نرفتم بدمو حالا مث ...پشیمونم...
الانم دوباره مریض شدمو دماغم بد جور ابریزش داره....
............................
علی عبدالمالکی اهنگ داده بیرون به نام چرا من قسم میخورم که خیلی قشنگ میگه چرا منننننننن در صورتی که صداشو دوست ندارم اما این اعتراف میتونه یه اعتراف شیرین باشه
مسخره هیشششششششششششششش
18 م تولد دو سالگی وبم بودو من یادم رفت...در واقع اصلا یادم نبود که چع روزی از شهریور تولدشه...ولی اونقدام بی انصاف نیستم یادمه که تو ماه شهریور از بلاگفا کوچ کردم و اومدم اینجا و البته اینجا با خودم صادقم و همه حرفام عین واقعیته...نمیتونم منکر این بشم که واقعا گاهی وقتا همین وب تنها همدمم بوده ...تنها رفیقم بوده و الته هست خیلی جاها هم بانوشتن نه تنها خالی نشدم بلکه اوضاع داغونترم شد...
اما در کل با صدای بلند فریاد زدن و گفتن جمله تولدت مبارک حقشه هر چند دیر شده باشه..
................................................................
این مدت که نبودم اتفاق خاصی نگذشت و حرفی هم واسه نوشتن ندارم فقط به طور خلاصه بگم که داداشی یه ماهه داره به جامعش خدمت میکنه و من و خانواده ندیدیمش و دلمون براش تنگ شده...بعد عروسی پسر عمه زا فرتی هفته بعد اومدن شهرمون و عروس پا گشا شد و کلی تو دلم بهش فوش دادم چون اصلا ازش خوشم نمیاد...بعدش با خانواده عمع اینا و عروس گرامدر شوهرای ععمم و خواهر شوهرش رفتیم تفریح البته به میزبانی ما:((
ولی خوش گذشت:))
و دیگه هیچی تا دیروز که پیش دختر دایی گلم بودو بازم خوش گذشت
همین...
امروز 5 مردادم تموم میشه و داداش من الان 5 روزه که خدمت کرده برای سربازیش:))) و ما امروز آش پشت پاشو پزیدیم:)
کلا امروز خوب بود و اش هم اش خوشمزه ای شدش...
وقتی رفت من خواب بودم و ازش خدا فظی نکردم فکر نمیکردم انقدر دلم براش تنگ بشه ...کاش زودتر این دوماه اموزشیش تموم بشه
....
روز بعد نوشت
یه موقع هایی از یه زمانی حرف میزنی که هنوز موقش نشده و یه مدلی اظهار نظر میکنی و با یقین سرتم تکون میدی که احساس میکنی غیر از اینی که میگی ممکن نیست باشه
و من زمانی که ازم میپرسیدن وقتی داداشت بره سربازی ناراحت میشی با جدیت میگفتم نه تازه از دستش راحت میشم چون اون موقه کسی ادیتم نمیکنه...اما الان با اینکه 6 روزه رفته حس میکنم اذیت کردناش شوخی خرکی کردناش و همه حالت هاشو میتونه قشنگ باشه ...واقعا دلم تنگ شده ...
یکمی هم ناراحتی دارم بابتش داداشی شکمو هست و یکمی پر خور مطمینم غداهای اونجا پشیزی نمی ارزه و داداشی دایم معدش قارو قور میکنه از طرفی هم امیدوارم بهش سخت نگذره و پاش خیلی اذیتش نکنه:((
کاش وقتی 18 سالش میرفت سربازی اونوقتا لاغر تر بودو شاید براش راحتر الان با 25 سال سنو شکم گردو قلمبش حتما اذیت میشه ...
ولی خوبه که افتاده بابل اینجوری میدونم جایی هست که میتونه قشنگ باشه ...:))
خدا حافظ همه سربازا باشه
یه وقتایی دلم الکی میگیره اونقدزیاد که میخوام با صدای بلند داد بزنمو به اینحال چرتم بگم بره گمشه ولی نه جاشو دارم نه حالشو
یه وقتایی هم هست الکی خوشحالم یعنی یه وقتایی که اگه بگردی واسه خوشحال بودن به اندازه ارزن هم دلیل پیدا نمشه ولی خوب منم دیگه اونوقتا الکی خوشحالم.
........ ...........
هفته پیش عروسی دختر خاله ای بود ...سر هم اگه حمع بندی کرده باشم باید بگم خوب بود اما عالی نبود حس میکنم شب حنابندون خیلی مزخرف برگذار شد ...فامیلای داماد واقعا گند زدن ...شب عروسی که ۲۹م یعنی دبشب بود خوب بهتر برگذار شد و بهتر بهمون حال داد..دختر خاله ای خیلی ناز شده بود خیلی هم قشنگ درستش کرده بودن..الان که دیگه رفته حس میکنم خیلی دلم براش تنگ شده و خیلی پکرم ...حتی پس فردا که امتحان دارم هم حس ندارم درس بخونم....
در اخر خدا یا روی صحبتم با توست که مخاطب خاص منی!!!
حواست هست دیگه؟؟,پس هواشو داشته باش
یه داستان عالی ....یه نثر روان...یه متن بی نظیر...
دوست ش دارم خیلی زیاد اونقد که منو وادار میکنه ساعت ها بهش فکر کنم و نکات مثبتشو شماره بندازم تو مغزم...و اونقد تک که حس میکنم ارزش چند با رخوندنو داره ..من این رمانو و همه رمانهایی که تا حالا خوندم به صورت مجازی بوده و بعضی هاشون واقعا برام بی نظیرن پس اینجا مینویسم راجبشون
داستان راجب زندگی یک پسر معلول ه یک پسری که محدوده و با دنیای اطرافش مشکل داره ..با ادمهای جامعه مشکل داره با خانوادش مشکل داره ...و معلولیتش یک علت بیشتر نداشت جزمصرف دارو های افسردگی مادرش در زمانی که در اوج سر خوردگی بوده....معلولیت راهی نداشتن سه انگشت بوده اما با به دنیا اومدن سوی چشماش کمتر شده و به تعبیری یکی از چشماش کور و دیگری کم نور شده ...زندگی راهی و بزرگ شدنش بادر د همراه بوده و جالب اینجاست که داستان از 27 سالگی راهی شروع میشه و تک تک غمها و محدودیت هاشو در طی داستان بیان میکنه ...و اما تی تی دختری که در اوج سلامت هست ولی با راهی ازدواج میکنه هر چند ازدواجشون کمی عجیبه و خانواده راهی بیخبرن و کلی دعوا در همین رابطه رخ میده ولی به نظرم همین مخفی بودن ازدواجشون رنگ .و لعاب قشنگی به داستان داد ...الکن بودن راهی هم یک نقص بارز بود که خیلی جاها عصبیش میکرد ..این جا هم داستان شدید به دلم مینشت و در کل داستان تلاش تی تی برای پیوند خوردن خانواده کوچک خودش و راهی که با شکل گرفتن طوفان پسرش مجبور شدن ازدواجشونو علنی کنن قابل ستایش بود....و یک متن کوتاه خیلی به دلم نشت
شاید ما الان به فامیلامون احتیاج نداشته باشیم ولی بعدها بچه هامون فامیل میخوان
خیلی زیبا بود و من خیلی زیاد این رمانو دوست داشتم
از سایت نود هشتیا دانلودش کردمو خوندمش
ایده از وبلاگ مهندس جنین
وقتی متن پست مهندس جنینو خوندم به اخرش که رسیدم دیدم یه همچین درخواستی از خواننده ها کرده ...دوست داشتم 10 سال پیشمو بنویسم
......ده سال پیش این موقع ها من 13 سالم بود یعنی مهر ماه میرفتم دوم رایهنمایی...یه دختر ساکتو اروم بدون کوچکترین شیطنتی...یه همسایه داشتیم که دخترش دوستم بود یه دوست صمیمی که دوسال بود میشناختمش(البته اگه از همون ده سال به این ور حساب کنم الان که یک پسر داره تقریبا هیچی از دوستیمون باقی نمونده)خیلی با هم بازی میکردیم و جالب بود که قهرو اشتیهامونم زیاد بود و همیشه اون بود که منت کشی میکرد چون من همیشه درس خون بودمو دنبالم موس موس میکرد(اخرشم تا اول دبیرستان بیشتر ادامه نداد)..13 سالم که بود پر ارزو بودم دلم میخواست و معلم بشم و فکر میکردم حتما ارزوم محقق میشه ...13 سالم که بود فکر میکردم 22 سالم بشه عروس میشمو یه مرد خوشتیپو قشنگگگ(واقعا فکر میکردم قشنگ باشه ها نمیگفتم خوشگل میگفتم قشنگ)همسرم میشه:)
13 سالم که بود ...همرو دوست داشتم و از همه خجالت میکشیدم ...یه کمرویی ازار دهنده داشتم ..
13 سالم که بود اگه خودکارم بی موقع رنگش تموم میشد غمگین میشدم...اگه یه رز لب میدیدم و یواشکی به لب میزدم تا شب رویاسازی میکردم ...اگه مامانم سرم داد میزد گریم میگرفت...
13 سالم که بود به مشهدو رضا رفتم برای اولین بار و مشهدو با اقای خوبیها تو ذهن سپردمو عاشقش شدم .
....................................................
13 سالم که بود دنیا یه رنگ دیگه داشت ...خوبیها یه جور دیگه بود ..عادت ها قشنگتر بودن ..مردم با هم بهتر بودن ....خنده ها واقعی تر بود ...مهربونی ها بیشتر بود ...دوستو اشنا واقعا دوست و اشنا بودن...دلا پاک تر بود...دور همی ها بیشتر بود...اعتماد و دوست داشتن بیشتر بود ...امنیت و بازی شبانه تو کوچه ها بیشتر بود.....خلاصه 10 سال پیش ادمها 10 سال پیش بودنو و همونجا با گذشت زمان اونام از همه خوبی ها و عادت های قشنگ گذشتنو شدن الان یعنی ادمهایی که تو 23 سالگیم میشناسم...ادمهایی که تا به هم میرسن مسیر عوض میکننو سرشون تو گوشیاشونه ادمهاییی که یه زمانی فامیل بودنو با محبت ایی که داشتن میشد پرستیدشون حالا حتی نشستن کنارش باعث عذابه....10 سال پیش من اینی که الان هستم نبودم یه ادم بودم با هزار تا امید که الان میتونم بگم خیلی هاشونو تو همون 10 سال پیش چال کردم ...کی مقصره نمیدونم ...ولی اطمینان دارم خودم به اندازه محیط ..جامعه ...سنتها ...فرهنگ و خانوادم مقصرم
...................................
وقتی شروع کردم گفتم هر چی به ذهنم میاد یه کله مینویسمو دیگه ام پاکش نمیکنم و میزارم بمونه الانم نخوندمش و میزارمش برا ی انتشار ...:)
خلاصه اینکه من 13 سال پیش ادم تر بودم....چون بچه تر بودم و خیلی چیزارو نمیفهمیدم
خوب بالاخره بعد اینهمه مدت ازمایشمو بردم پیش دکتر محبوبم ...با مامی همزمان.رفتیم دکتر مامانم به خاطر دیابتش و بالارفتن قند خونش اقای دکتر محبوبمو عصبی کرد ...از عصبی شدن دکی تعجب کردم و فهمیدم چقد دکتر مهریونی دارم و بیخبرم ....خلاصه منو دکی تنها شدیم و رسیدیم به ب ررسی از مایش من ....اهن خونم هیچ تغییری نکرده بود و خود دکی هم تعجب کرد براش عجیب بود انگاری ...اره دیگه این نظون میده بد بختیای من تازه سروع شده با کلی قرصو دارو برگشتم خونه و بیست شهریور باید برم پیش دکی جونم...هر چند اینبار یکم بی حوصله بود ولی من دریافتم دکی جونمو با اخمو تخم و اخمو هم دوست دارم و واقعا عاشقشم کاش فامیلم بود خیلی دوستداشتنیه ....خوشگله.....خوشتیپه....خوشرو خوش اخلاق ...خدا حافظش باشه الهی.....
وای خاک بر سرم انگاری خل شدم من انگاری پاک از دست رفتم باید دکترمو عوض کنم یعنی؟؟؟؟؟؟خل نشم یه وقت درد و مرضم پاک یادم میره از دست این دکتر جوننننننن