نوشته های یک دی ماهی

نوشته های یک دی ماهی

مینویسم چون ارامم میکند...مرا چون منی درک میکند ولا غیر...
نوشته های یک دی ماهی

نوشته های یک دی ماهی

مینویسم چون ارامم میکند...مرا چون منی درک میکند ولا غیر...

عروسسس ما...من پکرم

یه وقتایی دلم الکی میگیره اونقدزیاد که میخوام با صدای بلند داد بزنمو به اینحال چرتم بگم بره گمشه ولی نه جاشو دارم نه حالشو 

یه وقتایی هم هست الکی خوشحالم یعنی یه وقتایی که اگه بگردی واسه خوشحال بودن به اندازه ارزن هم دلیل پیدا نمشه ولی خوب منم دیگه اونوقتا الکی خوشحالم.

........ ...........

هفته پیش عروسی دختر خاله ای بود ...سر هم اگه حمع بندی کرده باشم باید بگم خوب بود اما عالی نبود حس میکنم شب حنابندون خیلی مزخرف برگذار شد ...فامیلای داماد واقعا گند زدن ...شب عروسی که ۲۹م یعنی دبشب بود خوب بهتر برگذار شد  و بهتر بهمون حال داد..دختر خاله ای خیلی ناز شده بود خیلی هم قشنگ درستش کرده بودن..الان که دیگه رفته حس میکنم خیلی دلم براش تنگ شده و خیلی پکرم ...حتی پس فردا که امتحان دارم هم حس ندارم درس بخونم....

در اخر خدا یا روی صحبتم با توست که مخاطب خاص منی!!!

حواست هست دیگه؟؟,پس هواشو داشته باش

زخم پاییز

یه داستان عالی ....یه نثر  روان...یه متن بی نظیر...

دوست ش دارم خیلی زیاد اونقد که منو وادار میکنه ساعت ها بهش فکر کنم و نکات مثبتشو شماره بندازم تو مغزم...و اونقد تک که حس میکنم ارزش چند با رخوندنو داره ..من این رمانو و همه رمانهایی که تا حالا خوندم به صورت مجازی بوده و بعضی هاشون واقعا برام بی نظیرن پس اینجا مینویسم راجبشون


داستان راجب زندگی یک پسر معلول ه یک پسری که محدوده و با دنیای اطرافش مشکل داره  ..با ادمهای جامعه مشکل داره با خانوادش مشکل داره ...و معلولیتش یک علت بیشتر نداشت جزمصرف دارو های افسردگی مادرش در زمانی که در اوج سر خوردگی بوده....معلولیت راهی نداشتن سه انگشت بوده اما با به دنیا اومدن سوی چشماش کمتر شده و به تعبیری یکی از چشماش کور و دیگری کم نور شده ...زندگی راهی و بزرگ شدنش بادر د همراه بوده و جالب اینجاست که داستان از 27 سالگی راهی شروع میشه و تک تک غمها و محدودیت هاشو در طی داستان بیان میکنه ...و اما تی تی دختری که در اوج سلامت هست ولی با راهی ازدواج میکنه هر چند ازدواجشون کمی عجیبه و خانواده راهی بیخبرن و کلی دعوا در همین رابطه رخ میده ولی به نظرم همین مخفی بودن ازدواجشون رنگ .و لعاب قشنگی به داستان داد ...الکن بودن راهی  هم یک نقص بارز بود که خیلی جاها عصبیش میکرد ..این جا هم داستان شدید به دلم مینشت و در کل داستان تلاش تی تی برای پیوند خوردن خانواده کوچک خودش و راهی که با شکل گرفتن طوفان پسرش مجبور شدن  ازدواجشونو علنی کنن قابل ستایش بود....و یک متن کوتاه خیلی به دلم نشت

شاید ما الان به فامیلامون احتیاج نداشته باشیم ولی بعدها بچه هامون فامیل میخوان

خیلی زیبا بود و من خیلی زیاد این رمانو دوست داشتم

از سایت نود هشتیا دانلودش کردمو خوندمش

من امروز ....ده سال پیش

ایده   از   وبلاگ مهندس جنین

وقتی  متن پست مهندس جنینو خوندم به اخرش که رسیدم دیدم یه همچین درخواستی از خواننده ها کرده ...دوست داشتم 10 سال پیشمو بنویسم

......ده سال پیش این موقع ها من 13 سالم بود یعنی مهر ماه میرفتم  دوم رایهنمایی...یه دختر ساکتو اروم بدون کوچکترین شیطنتی...یه همسایه داشتیم که دخترش دوستم بود یه دوست صمیمی که دوسال بود میشناختمش(البته اگه از همون ده سال به این ور حساب کنم الان که یک پسر داره تقریبا هیچی از دوستیمون باقی نمونده)خیلی با هم بازی میکردیم و جالب بود که قهرو اشتیهامونم زیاد بود و همیشه اون بود که منت کشی میکرد چون من همیشه درس خون بودمو دنبالم موس موس میکرد(اخرشم تا اول دبیرستان بیشتر ادامه نداد)..13 سالم که بود پر ارزو بودم دلم میخواست و معلم بشم و فکر میکردم حتما ارزوم محقق میشه ...13 سالم که بود فکر میکردم 22 سالم بشه عروس میشمو یه مرد خوشتیپو قشنگگگ(واقعا فکر میکردم قشنگ باشه ها نمیگفتم خوشگل میگفتم قشنگ)همسرم میشه:)

13 سالم که بود ...همرو دوست داشتم و از همه خجالت میکشیدم ...یه کمرویی ازار دهنده داشتم ..

13 سالم که بود اگه خودکارم بی موقع رنگش تموم میشد غمگین میشدم...اگه یه رز لب میدیدم و یواشکی به لب میزدم تا شب رویاسازی میکردم ...اگه مامانم سرم داد میزد گریم میگرفت...

13 سالم که بود به مشهدو رضا رفتم برای اولین بار و مشهدو با اقای خوبیها تو ذهن سپردمو عاشقش شدم .

....................................................

13 سالم که بود دنیا یه رنگ دیگه داشت ...خوبیها یه جور دیگه بود ..عادت ها قشنگتر بودن ..مردم با هم بهتر بودن ....خنده ها واقعی تر بود ...مهربونی ها بیشتر بود ...دوستو اشنا واقعا دوست و اشنا بودن...دلا پاک تر بود...دور همی ها بیشتر بود...اعتماد و دوست داشتن بیشتر بود ...امنیت و بازی شبانه تو کوچه ها بیشتر بود.....خلاصه 10 سال پیش ادمها 10 سال پیش بودنو و همونجا با گذشت زمان اونام از همه خوبی ها و عادت های قشنگ گذشتنو شدن الان یعنی ادمهایی که تو 23 سالگیم میشناسم...ادمهایی که تا به هم میرسن مسیر عوض میکننو سرشون تو گوشیاشونه ادمهاییی که یه زمانی فامیل بودنو  با محبت ایی که داشتن میشد پرستیدشون حالا حتی نشستن کنارش باعث عذابه....10 سال پیش من اینی که الان هستم نبودم یه ادم بودم با هزار تا امید که الان میتونم بگم خیلی هاشونو تو همون 10 سال پیش چال کردم ...کی مقصره نمیدونم ...ولی اطمینان دارم خودم به اندازه محیط ..جامعه ...سنتها ...فرهنگ و خانوادم مقصرم

...................................

وقتی شروع کردم گفتم هر چی به ذهنم میاد یه کله مینویسمو دیگه ام پاکش نمیکنم و میزارم بمونه الانم نخوندمش و میزارمش برا ی انتشار ...:)

خلاصه اینکه من 13 سال پیش ادم تر بودم....چون بچه تر بودم و خیلی چیزارو نمیفهمیدم

دکتر

خوب بالاخره بعد اینهمه مدت ازمایشمو بردم پیش دکتر محبوبم ...با مامی همزمان.رفتیم دکتر  مامانم به خاطر دیابتش و بالارفتن قند خونش اقای دکتر محبوبمو عصبی کرد ...از عصبی شدن دکی تعجب کردم و فهمیدم چقد دکتر مهریونی دارم و بیخبرم ....خلاصه  منو دکی تنها شدیم و رسیدیم به ب ررسی از مایش من ....اهن خونم هیچ تغییری نکرده بود و خود دکی هم تعجب کرد براش عجیب بود انگاری ...اره دیگه این نظون میده بد بختیای من تازه سروع شده با کلی قرصو دارو برگشتم خونه و بیست شهریور باید برم پیش دکی جونم...هر چند اینبار یکم بی حوصله بود ولی من دریافتم دکی جونمو با اخمو تخم و اخمو هم  دوست دارم و واقعا عاشقشم کاش فامیلم بود خیلی دوستداشتنیه ....خوشگله.....خوشتیپه....خوشرو خوش اخلاق ...خدا حافظش باشه الهی.....

وای خاک بر سرم  انگاری خل شدم من انگاری پاک از دست رفتم باید دکترمو عوض کنم یعنی؟؟؟؟؟؟خل نشم یه وقت درد و مرضم پاک یادم میره از دست این دکتر جوننننننن


عصر یخبندان

Image result for ‫عصر یخبندان1‬‎


خیلی دوسش دارم هر چند بار ببینمش سیر نمیشم لامصب عجب چیزیه....مخصوصا این سییییید یا  سییییییییییییو نمیدونم چی بود ولی خنگ بازیاشو دوست دارم وقتی  میگه وای بد بخت شدم دلم میخواد بغلش کنم فشارش بدم جونش در ره...:)))

این دیگو هم خوبه به دل میشینه اما فیله بهتره

جهیزیه برون...ش

 خوب اگه زمانن دقیقشو میگفت بهتر نبود؟؟؟
ادامه مطلب ...

من

تابستون

چند روز دیگه دقیقا نصف میشه و بعد از نصف شدن روز شمار پایانش به کار میافته

من تو این تابستون به درد لای جرزم نخوردم مثل همه روزای زندگیم

این چند روز مدام عصبی ام و از زمینو زمان برام میباره ...یکی از بد شانسی هام اینکه استخدامی اموزش و پرورشه و من مدرکی ندارم برای شرکت توی این ازمون در نتیجه یکی از بزرگترین ارزوهام پررررررررررررررررررررررررر

 اخر این ماه عروسی دختر خاله و  ماه بعد همچنین عروسی پسر عمزاست

نسبت به عروسی پسر عمه زا هیچ حسی ندارم و اصلا خوشحال نیستم چون  احساس غریبی میکنم  بینشون از طرفی هم بایدبریم اصفهان و دیگه اصلا به دلم نخواهد نشست        Image result for ‫ناراحت‬‎


اما خوب عروسی دختر خاله ای میتونی خوش بگذره....

........................................

یکشنبه رفتم بسیج ثبت نام از مربی خوشم اومد دختر خوبی بود حرفاش به دلم نشست هر چند وجود دختر دایی شیطونم جوو به هم میریخت اما در کل خوب بود...من ادمهایی محجبرو دوست دارم ادمهایی با خدا به دلم میشینن

..............................................

دوباره رفتم ازمایش چکاب دادم



رهسپار بهشتم کن

یه داستان جالب بود میشد ازش چیزای خوبی به عنوان یادگاری برداشت مخصوصا این متن

                                                                   خدا را داشته باش و پادشاهی کن بی خدا باش و هر چه خواهی کن

خیلی به دلم نشت یه جورایی منو به فکر وادار کرد ...فکر به اینکه اگه خدارو با جونو دل قبول کنیم حتی سختی های زندگیمونم قشنگ  میشه

کاش روزی برسه که همه اتفاقای خوب و بد زندگیمونو به خاطر حکمتای نهفته درونش  درک و شکر کنیم

.......................................................

این رمان داستان زندگی یک دختر ی بود که با ازادی کامل بزرگ شده و اعتقاد چندانی به عقاید دینی نداره

پدر و مادر این دختر مجبور به سفر به دبی هستند و شیدا نمیخواد که باهاشون بره چون عاشق پسر عموشه و دوری از اونو نمیتونه تحمل کنه به همین خاطر به دهنش میرسه کنکور قبول بشه و به بهونه درسو دانشگاه با پدر و مادرش نره و ایران بمونه اما از شانس بدش دانشگاه قبول نمیشه اینجاست که یکی از دوستاش درس خوندن تو حوزه رو پیشنهاد میده با وجود خلق و خوی شیدا خوب طبیعیه که قبول نکنه اما خوب جون نمیتونه دوری میلاد پسر عموشو تحمل کنه مجبور میشه قبول کنه و به حوزه بره

اینجاست که دنیاش تغییر میکنه و سعی میکنه توبه کنه هر چند خودش احساس میکنه تظاهر به تغییر داشته

لابه لای همه این اتقاقا که محور اصلی داستان هست یه دختر به شیدا زنگ میزنه وبهش میگه میلاد ادم هوس بازیه و دخترای زیادی و بد بخت کرده و میلادم با رفتارای عجولانه ای که برای به دست اوردن شیدا میکنه این واقعیت تلخو باری شیدا به حقیقت میرسونه در صورتی که اصلا این طور نیست و اون دختر فقط به خاطر ترس از دادن میلاد این جریان هوس بازی بیان میکنه

اینجای داستان برای من جالب بود خوب علاقه واقعی بین شیدا و میلاد نبود والا با یک تلفن کسی نمیتونه زندگیشو علاقشو و حتی کسیو که اینهمه دوسش داره رو زیر پا بزاره درسته این یک داستانه اما بودن کسایی که به خاطر کوچیک ترین مسایل زندگیشون به هم خورده..

تحت شرایطی شیدابا یکی از پسرای حوزه ازدواجج میکنه و تمامی مشکلاتی که در زندگیشون به وجود میاد به خوشبختی میرسه

زندگی شیدا بعد ازدواجش خیلی جالب بود 

صبر حامد شوهر شیدا دربرابر اونهمه ناملایمتی واقعا ستودنی بود البته من ایمان دارم در دنیای واقعی همچین ادمهایی هستن