مـــــن...دوبــــــاره...اینجــــــــــا...و سلام...


قلم از غلاف بیرون می کشم...

غبار می تکانم از این صفحه روشن مملو از تاریکی...

تا باز هم پرده بردارم از هر آنچه تلنبار شده روی دلی که دیگر دل نیست انگار...!

این دل که مدام در تضاد است با دست های کوتاه شده ام از همه جا...

که هر آنچه را او طلبید برون شد از کفم...!

غبار می تکانم تا باز بگویم از کاشته های دلم که نبودند جز حسرت!

از چیزهایی که ماندنی شدندو محکم کردند جای خودشان را، همان زخم های همیشگی...

از هر آن چیزی که برای همه کس دادنی بود و نوبت به من که رسید، گرفتنی شد!

از اشک هایی که دیگر مهمان دیدگانم نیستند؛صاحبخانه شده اند و ماندگار...!

از این بغض وقت نشناس لعنتی که شلوغترین خیابان ها به چشمش نمی آیند و مدام در گلویم خودنمایی می کند...

از روزهایی که بر من می گذرند و همه شان غروب سرد و دلگیر جمعه اند انگار!

و من...

مانده ام این وسط حیران...

از نفس هایی که اصرار دارند به رفت و آمد با شش هایم !!!


پ ن 1: قدم هایتان را بی نهایت سپاسگزارم در تمام مدتی که نبوده ام...

پ ن2: دلم برای عطر و بوی قلمتان و قدمتان بسی تنگ بود...

پ ن3: ماندنم را دعا باشید که سخت محتاج گرمی نفس هایتانم...

یـــــک ســـــال گـذشــــت...

یک روزهایی از راه می رسد که نباید برسد انگار!

یک روزی مثل همین امروز خودمان!

که نمی دانم باید پای بکوبم از شعف یا خیس شوم در گونه هایم به رسم باران...

یک روزی مثل امروز که تکلیفم می شود یک دفتر صد برگ بلاتکلیفی!

روزی که سالگرد می شود برایم که انگار رها شده باشم از بند

یـــــــــــک ســـــال گذشـــــت

و من در بی وقت ترین حال ممکن دلم تنگ می شود برای کسی که نباید!

کسی که سیاهی اش رسوخ کرد در سپید ترین دوران جوانیم...

کسی که کند بال های پروازم را با وحشی گری و تنید هر چه تار بود به دورم و تیره شد چشمانم...


امروز هم تمام شد مثل دیروزم که باز هم خوب نبود...

فردا را دوست دارم خواب بمانم...


پ ن : خستگی هایم ادامه دارند...

مــن، مـــن نـبـودم امــروز!

و امروز...

غریب بود برایم...

عادتی که خودش را اسیر چنگال فراموشی کرده بود

بغضی که پنهان شدن مشق شبانه اش بود...

حالا...

هق هق هایی که خود را گم کرد در آغوش یک دوست قدیمی همیشه همراه...

امروز زنانه گریستم...

نطفه ی احساسی را که محکوم به سقط بود!

احساسی که اسارت را دیگر خوب می شناسد!

غروری که شکستنش سخت بود، حالا اما خرد...!

امروز بلند بلند گریستم...

همه زنانگی ای را که له شد زیر پای..............

آرزوهایی را که حالا تنها سالی یکبار برایشان یادبود می گیرم...

امیدی که تنها خاک شده خوراکش!

حال امروزم و یا حتی دیروز،

و دیروزتر هم خوب نبوده انگار!


پ ن : ادبی نبودنش را بر حال بد امروزم ببخشید...



مـــن و ایـــن عـقـربـه هـا!!!

دستانم را پر از حادثه کرده ام...

تا بکوبم بر گوش دنیا!

کمی باید درد بکشد

شاید بفهمد نباید این همه گربه رقصانی کند برای ما...

تا که هر روز درگیرمان نکند این همه با حادثه!

تا که نخواهم خود را جا بگذارم در دیروز...

تمام ساعت ها را دور کنم از قاب چشمانم...

مشتی قرص خواب آور دهم به خورد هر چه عقربه ای که می چرخد برای به پیش کشیدنم...

نــــــــــــــه !

اصلاً بگذار بروند؛

تمام این عقربه ها

به هر جایی از جلوتر که می خواهند!

من امــــــا میـــمانم...

در همان دیروزِ پر از عطرِ حضورِ تو ...

روی همان نیمکت آخرین دیدار.

یــا نـــه !

کمی هم شاید عقب تر...

روی آن ثانیه ها که گل هایی همه از سرخی رز با قدم های تو آمد به پیشوازم...

آری

اینجا انگار بهتر است...

بگذار بروند؛

تند تند بروند از پی هم ثانیه ها

دنیا هم پر کند آدم هایش را از حادثه!

من همین جا می مانم

روی عقربه هایی که ثانیه شدند ظهر روز 28 اسفند را...

...

کــار ، کــارِ تـوســت...

بیا و مردانگی کن!

پای خیالت را از از یاد من بکش بیرون !

من و خیالات تو با هم در تناقضیم...

این خیالات ، لبانم را تا مرز خنده می کشاند و خنده با روزگار من سازگار نیست!

باید یکرنگ باشم؛

اما مگر تو میگذاری؟؟!!

حال من را شیشه های بخار گرفته می دانند...

گرمای تو را به تن سرد کدام پنجره بدوزم  تا کمی از روزگارم را به چشم ببینی؟

حال من را جاده های بی انتها می فهمند...

کدام جاده را تا زیر قدم های تو کش دهم تا آگاه شوی از تمام لحظاتی که به انتظار تو گذشت؟

این همه با خیالت سر به سر احساس من نگذار!

من سر احساسم را به دیوارهای بلند پیش رو کوفتم؛ 

اما...

کارِ من نیست

تو بیا و مردانگی کن...

بــی خـبـری هـم عـالـمـی دارد...

اینجا خبری نیست جانم...

دلم روزی چندبار دل می سپارد به قدم هایم که آمده اند پا بگذارند رویش!

راه می روم روی خرده های دلم

آوای این تکه های شکسته پر می کند سکوت اطرافم را...

قصه دندان و جگرم را هم که می دانی

دوست شده اند با هم انگار!

راستی...

صندلی اتاقم دیگر تنها نیست...

یک صندلی مقابلش مخصوص یاد تو گذاشته ام!

من و یادت عصر هر روز قهوه می نوشیم با هم...

قهوه ی تو را شیرین می کنم و خودم تلخ؛ مثل همیشه!

جانم برایت بگوید از دوره گردهای محله مان

دلتنگی ات مدام دوره گردی می کند دور و بر احوالم.

از آب و هوای اینجا نپرسی بهتر است...

ابرها که دوست گرمابه و گلستان آسمان شدند و خیال رفتن هم ندارند!

فکر ما را هم که نمی کنند

انگار نه انگار دلمان برای آفتاب تنگ می شود!!!

خلاصه همه چیز خوب است!!!

سرت را درد نیاورم.

گفتم که اینجا خبری نیست ...


پ ن: هر چه "روز" در این متن دیدی "شب" بخوان!


کمی قبل تر از اینجا...

یادش بخیر...

سر که رفتم و رفتی از احساس

در همان نیمه شب دوازدهمین روز لبخند شکوفه ها

گشودی نامه مهر و موم شده قلبت را

و فریاد فریاد...

که دوستت دارم...

استرس شده بود خوراک ناتمام آن شبت

که مبادا درک نکنم ذره ای از حجم آن شور و شعور عظیم احساست را

و تو آینه تمام نمای من بودی!

در اشتراک این بی نهایتِ دوست داشتن...

که روزها و ماه ها و وقت به وقت

پشت سر هم

پنهان می کردیم این مرواید در صدف را

و آن شب...

تلافی می کردیم هر چه نگفتنی بود...

چقدر شنیدنی بودی عزیزدلم...


پ ن : اممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم...

دریـــــغ مـکــــن!



شانه هایت را

                 تنها لحظه ای

                                  برای گریستن...

متهم ردیف اول : دل !


دادگاهی برایت بپا کرده ام اینجا!

در حضور همه...

کیفر خواست:

تو قانون خودت را زیر پا گذاشتی!

مدت ها ندا سر می دادی دور قلمرو خود حصار کشیده ای و قفل و بست زده ای بر در و پیکرت!

تکیه کردم بر حرفت...

هر که آمد، گفتمش این دل چفت و بست دارد، راهی به آن نداری!

بیهوده در این خانه را مکوب!

گفتم این دل چونان سمند وحشی است که رام کسی نمی شود...

اصلا دل من کجا و دیده یار کجا؟؟!

دل من کجا و صحبت از عشق کجا؟؟!

دل من کجا و ...

بگذریم...

چشمت که افتاد بر آن یار سفر کرده...

یک به یک آجر برداشتی از حصار دورت!!

یک به یک گشودی قفل هایی را که دم می زدی لحظه به لحظه از آن!!

عاشقی کردی و سپردی خود را به دل او...

و حالا...

حالا من مانده ام و یک تن تنها...

من مانده ام و چشمانی که برای همیشه منتظر خواهد ماند...

من مانده ام و دستانی که دیگر گرم نخواهد شد...

می دانم...

می دانم پاسخی برای هیچ یک از اینها نداری!

داغ دارتر از همه خود تویی، دل!

می دانم...

چیزی برای گفتن نداری جز اینکه "او" همان بود که باید دوست داشته می شد...

"او" همان بود که خود تمام حصارها را به اسارت می کشید...

می دانم...


پ ن 1: دل را متهم کرده ام، خیالت راحت...

پ ن 2: "تو" همانی بودی که باید دوست می داشتم...

این ترانه تقدیم به تو...



تو رو به خدا برا من، مواظب خودت باش

گریه نکن آروم بگیر ، به فکر زندگیت باش

غصه م میشه اگه بفهمم داری غصه می خوری

شکایت از کسی نکن با اینکه خیلی دلخوری

دلت نگیره مهربون، عاشقتم اینو بدون

دلم گرفته می دونی ، از هم جدا کردنمون

دل نگرونتم همش ، اگه خطا کردم ببخش

بازم منو به خاطر تموم خوبیهات ببخش

منو ببخش                    منو ببخش

اصلا فراموشم کن و فکر کن منو نداشتی

اینجوری خیلی بهتره، بگو منو نخواستی

برو بگو تنهایی رو خیلی زیاد دوسش داری

اگه تو تنها بمونی با کسی کاری نداری

دلت نگیره مهربون، عاشقتم اینو بدون

دلم گرفته می دونی ، از هم جدا کردنمون

دل نگرونتم همش ، اگه خطا کردم ببخش

بازم منو به خاطر تموم خوبیهات ببخش

منو ببخش                     منو ببخش


پ ن: تنها به یاد تو گوش می کنم و لمس می کنم حرف به حرفشو...