نوشته های یک دی ماهی

نوشته های یک دی ماهی

مینویسم چون ارامم میکند...مرا چون منی درک میکند ولا غیر...
نوشته های یک دی ماهی

نوشته های یک دی ماهی

مینویسم چون ارامم میکند...مرا چون منی درک میکند ولا غیر...

بابای ما

یعنی اگه یه روز از تعجب مردم نگید چرا؟؟؟

هر روز که از عمرم میگذره بیشترو بیشتر بابامو کشف میکنم ..شاید تا چند سال اینده به خاطر این کشف بهم نوبل بدن..چه بدونم شاید جایزه نوبل بدن..شایدم جایی ثبت بشم...شایدم در اثر این کشف جان به جان افرین تسلیم کنم....

بابای ما؟ادمی می باشد کاملا معمولی منتها..!!!کمی که نه خیلی بد اخلاق...خدا نکند صبحی از خواب بیدار شود و ان صبح زود باشد و به قولی بابای ما کامروا شده باشد  هی می اید و غرغرغرغرغر که بیدار شوید قوم اعجوج معجوج با خوابیدنتان مرا بدبخت کرده اید

یه صد سالی طول میکشه تا بفهمم خواب ما چطور بابای گرامو بیچاره و بد بخت کرده؟

کلا ادمی میباشد شبیهه هیتلر در تحقیقات اخیرم به این نتیجه رسیدم که بابای ما از نوادگان همان مرد بد میباشد...شایدم جد بزرگوارمان در خدمت این جناب میبوده میباشد و از خلقیات این شخص محترم برای خود دزدیده میباشد

بابای ما ادم عجیبی است که اگر از دست برادر و خواهر های  بیخودش عصبی میشود به انها چیزی نمیگوید یا اگر بگوید بلافاصله پشیمان میشود و این ما هستیم اری این ما هستیم که بیچاره ایمو باید تا چند روز اخلاق ترش بابای محترم را تحمل کنیم...بابای ما بابای بدی نیست مارو جلوی یک جمع عظیم ضایع نمیکند ..بابای ما بچه هایش را مانند دوچشمانش میدانند...بابای ما بابای خوبی است میگوید دختر تنها خوشی اش در خانه بابایش میباشد به همین دلیل به من چیزی نمیگوید..اه

بابای ما افکارش قدیمی نه فسیل شده است..او ادم خود پرستی استووخدارا هم میپرستد ان هم عمیق 

ما به خاطر بابای ما بودن باید دوستش داشته باشیم باید بپذیریمش چون او بابای ماست

بابای ما بابای بدی نیست این یعنی بابای خوبی هم نیست...

بابای ما مثل تمام بابای دیگر به ما پول میدهد اما میدانید چطور جانمان را میگیرد انقد که غرغر میکند بابای ما ادم عجیبی است حس میکنم کسی نتوانسته در قلبش باشد شایدم باشد و من هنوز این خصلتش را کشف نکردم..

بابای ما بابای بدی نیست این یعنی بابای خوبی هم نیست...

خدایا بابای ما حتی اگر هم بابای بدی باشد اما بابای ماست خودت میدانی که منو برادرم وحتی ان زن بیچاره مادرم چقد دلمان از حرف هایش اتش گرفته اما خدایا ما اورا دوست میداریم او بابای ما و سر پرست ماست خودت سلامتش دار

-------------------------------------

جدیدا حوصله کلاس مدارو ندارم یه پسری بد رو مخمه خدایا صبرم بده 

یهو دید حرص بابایی رو خالی کردم رو اینااااا


حرفهای منو..چراغای محرم

امشب مراسم حضرت علی اصغرو گرفتیم ..

همین که اسپیکرو روشن کردم و صدای نوحه تو خونه پیچید(اخه تا مهمانها بیانو مداح هم بیاد یه نوایی باید پخش بشه)یادم افتاد برم کبریت بیارمو یه شمع یا همون چراغ روشن کنم...اما چه امسال و چه سالهای پیش و چه همیشه و همه زمان با مشکل بلد نبودن دعا مواجه هستم وقتایی که میخوام دعا کنم انگاری زبونم قفل میشه!!با خودم میگم شاید سعادت دعا کردنو ندارم اما میدونم که اینجورم نیست خدا اونقد بزرگه که حتی بدترین بنده هاشم مورد توجه ش هستند..

تا بوده رسم من این بوده که برای دیگران دعا کنم هیچ وقت از خدا برای خودم چیزی نمیخواستم در عوض به ادمهای دیگه گفتم برام دعا کنید نمیدونم یه حسی انگاری بهم میکه اگه برای هم دعا کنیم زودتر مورد اجابت قرار میگیره درستو غلط بودن حرفم بماند...

نکته خیلی جالب تو تمام دعا هام اینکه همیشه برای اونایی که بچه دار نمیشن دعا میکنم یادمه مشهدم که رفتم اولین چیزی که یادم اومد گفتم خدایا به اونایی که بچه میخوان بچه بده ...همیشه یربازا رو دعا میکنم...همیشه اونایی که درس میخوننو دعا میکنم ...این سه گروه ثابت دعا های منن نمیدونم چند نفرو مورد عنایت قرا رگرفتن اما مهم اینکه من دعا میکنم حرفامووبا خدا میزنم ..خودم خالی میکنم دیگه بقیش با خودش ..صلاحش با خودش خوب بدش با خودش مهم اینکه من حرفامو با خود 0خودش زدم نه با کس دیگه..

---------------------------------------------------------

اقا من امشب همین جا تو این صفحه مجازی میخوام که کمک کنی اقا من امشب دلم یه گواه بهم داده

ازت میخوام دعامو بشنوی تو که هر سال حرف دل خیلی از بانوهای مجلس خودتو شنیدی این دفعه حرف منو بشنو به

خدای خودت بگو..ازش بخواه... یه گوشه نظری بکنه میدونم همیشه همه بنده هاشو دیده میدونم صلاحشونو میخواد اما اقا امام خوبیها تویی که تو این ماه همه عزادارتن به خدای خودت بگو به اون بانویی که منتظر بچه است..تو همین ماها نظری کنه و بهش بچه بده ..

السلام علیک یا ابوالفضل عباس

زری--درگیر است

چند روزه که دلم میخواد بیامو یه عالمه حرف بزنم اما وقتی موقعیتش پیش میاد انگاری چیزی یادم نمیاد....دیروز و روزهای پیش روزایی بدی نبودن اما نمیشه گفت روزهای خوبی بودنند...

یه عروسی دعوت بودیم که بیشتر از اینکه خوشحالم کنه عصبیم کرد اونقد این عروس شلو وارفته بود ...اونوقت یه شانسو بختی داره که نگو...اما اخر جشنشون دعوا شد چند نفر به بیمارستان رفتند...

من اصلا نمیدونم چی بگم..

جرو بجث

دیشب دوباره تو خونه بحثو جدل بود این بابا ما خسته نمیشه اینقد هوار میکشه اخه کجایی دنیا پدرشون فرهنگیه اما  بویی از فرهنگ نبرده؟؟؟

بابای بدی نیست اما سر مسیله پول که میشه با داداشم کلی بحث میکنن ...

خدایا خودت حلش کن

کتابو بد بختی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ارمش...من میخواهمش


دلم بد جوری ارامش میخواد...حس عجیبی دارم حسی شبیه تنهایی مطلق یکمی هم مثل فرو رفتن تو تاریکی ...

اوضاع هیچوقت اونطوری که دوست دارم پیش نمیره ...نمیدونم تا به حال به ارزویی رسیدم یانه؟؟؟اصلا یادم نمیاد

ارزویی داشتم یا نه؟

خسته ام ..خیلی ...دلم یه تغییر میخواد.... یه تغییر به اندازه عوض شدن کلی این زندگی...خیلی عجیبه ..خیلی


اوضاع جسمیم خدا رو شکر خوبه اما استخونای بدنم یه مدت بد صدا میده مامان میگه بریم دکتر اما تو این شهر کوفتی مگه دکتر خوبم هست ..هر دکی خوبی هم که بوده بعد مدتی شنیدیم رفته تهران من موندم این ادمها چه مخلوقات عجیبی هستن مگه خون تهرانیا رنگین تره..مگه کم از این ملت بدبخت پول میگیرین...خلاصه دیگه گفتم بذاره ماه بعد بریم اخه میخوام یه گواهی هم بگیرم چون کمرم درد میکنه و نمیتونم ورزش کنم برای دانشگاه اخه این ترم تربیت بدنی برداشتم....

درد که یکی دوتا نیست


زری کوچولو در یک نگاه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اولین نوشت ه..

قراره بنویسم اما این فقط یه ایده اس که چند روزه تو ذهنمه و میخوام عملیش کنم...دلم میخواد هر چی تو


زندگی ام رخ داده و قراره بده رو بنویسم ..از اقوام که مطمینم کسی نمی تونه بخونه چون بین خاله و دایی و


عمو..  عمه فقط خونه ما متصل به سیستم نت میباشد:)))این نشان از غریبه بودن اقوام با تکنولوزی رو


میده..حالا اگه کسی هم خوند اصلا مهم نیست..


با وب نویسی تقریبا 2 سال که اشنا هستم وب قبلی که حدود هزاران پست داره در بلاگفا اقامت داره اما به


دلایل کاملا محرمانه قیدشو زدم و طی عملیات کاملا محرمانه تر این مکان مقدسو برای دلتنگی هام برای


شادانه هام(چی گفتم) ؟؟؟و برای هر انچه به ذهن شریفم میاد انتخاب کردم بیشتر حس میکنم میتونه یه


مکانی باشه برای تخلیه روح خسته ام..حالا چطوری یا به شکل هنوزم نمیدونم ..شاید همه چیز خوب پیش


رفت شایدم نه....اما اینکه بخوام بعد یه مدتی یه وب دیگه درست کنم وکوچ و مهاجرت..نه!!! این مدلی نیستم


یعنی اصلا بدم میاد از این فرم ادمها... (راجب وب قبلی هم بهش سر میزنم  و هر کدوم از دوستام که کامنت


بزارن محاله جواب ندم پس من بی معرفت نیستم)به هر حال یه تصمیمی گرفتم و دلم میخواد دوستان زیادی


پیدا کنم در دنیای مجازی..



یا علی....

شروع


شروع میکنم یک شروعی تازه ..مینویسم از روزهای گذشته و از روزهای اینده