نوشته های یک دی ماهی

نوشته های یک دی ماهی

مینویسم چون ارامم میکند...مرا چون منی درک میکند ولا غیر...
نوشته های یک دی ماهی

نوشته های یک دی ماهی

مینویسم چون ارامم میکند...مرا چون منی درک میکند ولا غیر...

نه  اینکه نوشتنم بیادا نه همینجوری الکی مینوسیم که سیاه کرده باشم و جزیی از این صفخات مجازی باشم حالت هر چند بی مفهوم


زخم دستم واقعا برام دردسر شد رفتم عکسش گرفتم ببینم نخ بخیه توش مونده یا نه بعد میگه نه اونوقت خودم امشب مه پوستش بلند شد میبینم بع بع نخه خودشو نشون داد  منم کشیدمشو لعنت  کردم سیستم پزشکیو والا..

چی فک میکردم چی شد

واقعا‌ ادم از یک ساعت بعد خودش خبر نداره ...من چه ها که فک میکردمو چها شد...الان میفهمم همه چیز اونجور که ما میخوایم پیش نمیره ...

از دانشگاه زنگ زدن که روزای کار اموزیم یکشنبه ها و پنج شنبه هاست ...نمیدونم من فکر میکردم میرم کتابخونه اما اینجور که پیداس فقط سایت باید بریم کار اموزی و اونم دوروز در هفته و سه ساعت...اوف 

پروژه فاینال رشته ای تی هم افتاده با استاد نیک ابادی یکی از اساتید سخت گیر یونی...خدایا رحم کن

و اما خاستگار 

دیشب اومدن تا پسره از در اومد تو هیچ خوشم نیومد ..نمیدونم حس خوبی ندارم ولی مامان  داره  میره رو مخم هی میگه خوبه و فلان چرا خدایا اینجوری میکنی هر چی دلم نیست میزاری سر رام ...

زخم...عفونی...خاستگار

بعضی وقتا یه اتفاقایی می افته که باور ادم دچار زلزله میشه ...یعنی چی؟؟؟خب یه اتفاقایی که ادمو بلرزونه و عجیب باشه دیگه..وقتی دستم با لبه شکسته سرامیک برید اون اولش ترسیده بودم حسابی ولی بعد که بخیه خورد تنها درد بودو درد...بعد از اینکه برای اولین بار قرار بود پانسمانشو باز کنم  حسم عجیب بود به گریه افتادم ...میپرسی چرا؟؟؟خب  زخم دستمو دیدم دلم به حال دستم و زخمش سوخت علاوه بر اون دردم داشت...خلاصه  کلام  بعد از دوهفته که رفتم  بخیشو بکشم گفتن که عفونت کرده اونم بد جور وقتی دکتر دیدش کلی  بهم حرف زد چرا انتی بیوتیکاتو نخوردی خب من در واقع خریت کردم چون میگفتم من اینهمه بهش میرسم طبیعتا نباید عفونی بشه و شد!!!!دکی عزیز گفتن درسته زهم عفونی بخیه کشیدنش درد داره ولی خود بخیه و نخای کوفتیش  میتونه عامل عفونت  باشه

حتی یاد اوریشم درد اوره نگم چی کشیدم شاید بهتر باشع چون واقعا درد داشت وقتی کلی زار زدم گفتم مامی ببرم خونه تا یه گوشه بشینم به حال خودم اشم بریزم بلکه  یکم  حالم جا بیاد ....

امروز دقیقا دو روز از کشیدن بخیه ها میگذره یهو نگا دستم کردم دیدم ای دل غافل دو تا از بخیه ها یه تیکه نخ بخیه جا مونده توش  با نوک سوزن کشیدمش بالا و با موچین درشون اوردم به سختی و کلی هم فوش دادم به بخیه کش 

واما الان مثلا منتظر اقای خاستگارم یه پسر بیستو هشت ساله لیسانس حسابداری و اما بد قولی کردنو نیومدن همین الان به مامانم گفتم اگه زنگ زدن گفتن میخوایم بیایم میگید نه چپن ادمی که از همین اول کار نتونه رو قولش  بمونه فاتحشو باید خوند

خدایا  خودمو میسپارم به تو

ً

بهمن ماه و دی ماهی که گذشت

دی ماه ..ماه بدی نبود سوم امتحان داشتم و این شروعش بود 5و 7 هم امتحان داشتم و دیگه تا 20 هیچ امتحانی در کار نبود کلا این ترم نمراتم خوب شد و ترم اینده  که انتخاب واحدم کردم کلا 24 واحد برداشتم تقریبا هفتصد تومن شهریم میشه پروزه فاینال هم هست به علاوه اون کار اموزیمم دارم فقط خدا باید کمک کنه...

و اما  اخرای دی و شروع بهمن

تقریبا اخرای دی برام خاستگار اومده یه خانوم اومدو گفت پسرم 32 یا 34 یادم نیست بعدش گفت نه خونه داره نه ماشین و جالب اینجاس که این اقا اعتبار داره دوست داشتم همون موقع بگم اعتبار مگه نونو اب میشه ..به هر حال رفتن تا اینکه امروز زنگ زده اجازه بدین با اقا پسرم بیام و من واقعا موندم...یه خانوم دیگه امروز دقیقا همین امروز اومده خاستگاری پسرش همسن خودمه البته تاریخ تولدش71 ومن 70 هستم ولی من اخرای 70 و اون شاید اخرای 71 دی:))

به هرحال این خانوم وقتی مادر گفت که چند روز پیش یه خانوم دیگه اومده خاستگاری اون خانم گفت که فلانی ها خانواده خوبی نستن

احساس میکنم که اینا همه یه نشونس از جانب خدا والا چه لزومی داره این خانوم دقیقا همین امروز زنگ بزنه و بگه میخوام با پسرم بیام میو این خانوم شماره دو هم ین امروز بیادو اینو بکه

در هر صورت خدا کنه یه همسر خوب و با خدا گیرم بیاد یکی که بتونم بهش تکیه کنم..

....................

دقیقا اول بهمن ساعت 11 شب رفتم دستشویی:)

بعد که خواستم درو ببندم دست چپم بی هوا خورد به لبه کاشی که تیزو بود و انگشت کوچیکم برش عمیقی برداشت اولش که دیدمش کلی ترسیدم و به نپرم صحنه درد ناکی بود بعد ترسیده و رنگو رفته به مامانم اطلاع دادم با وجود اینکه درد نداشت اما خوب از بخیه میترسیدم

دستموو بستم سه جهار دقیقه بعد دیدم نوک انگشتام یخ کردو کبود شد دیگه رفتیم بیمارستانو خلاصه 5 تا بخیه خورد دستم

الانم که دارم مینویسم هنوز پانسمانه ولی خب خدارو شکر که بهتر شده

و خدارو صد هزار با رشکر که اتفاق بدتر از این نبوفتاد