نوشته های یک دی ماهی

نوشته های یک دی ماهی

مینویسم چون ارامم میکند...مرا چون منی درک میکند ولا غیر...
نوشته های یک دی ماهی

نوشته های یک دی ماهی

مینویسم چون ارامم میکند...مرا چون منی درک میکند ولا غیر...

تولد وبم

18 م تولد دو سالگی وبم بودو من یادم رفت...در واقع اصلا یادم نبود که چع روزی از شهریور تولدشه...ولی اونقدام بی انصاف نیستم یادمه که تو ماه شهریور از بلاگفا کوچ کردم  و اومدم اینجا و البته اینجا  با خودم صادقم و همه حرفام عین واقعیته...نمیتونم منکر این بشم که واقعا گاهی  وقتا همین وب تنها همدمم بوده ...تنها رفیقم بوده و الته هست خیلی جاها هم بانوشتن نه تنها خالی نشدم بلکه   اوضاع داغونترم شد...

اما در کل با صدای بلند فریاد زدن و گفتن جمله تولدت مبارک حقشه هر چند دیر شده باشه..

................................................................

این مدت که نبودم اتفاق خاصی نگذشت و حرفی هم واسه نوشتن ندارم فقط به طور خلاصه بگم که داداشی یه ماهه داره به جامعش خدمت میکنه و من و خانواده ندیدیمش و دلمون براش تنگ شده...بعد عروسی پسر عمه زا فرتی هفته بعد اومدن شهرمون و عروس پا گشا شد و کلی تو دلم بهش فوش دادم چون اصلا ازش خوشم نمیاد...بعدش با خانواده عمع اینا و عروس گرامدر شوهرای ععمم و خواهر شوهرش رفتیم تفریح البته به میزبانی ما:((

ولی خوش گذشت:))

و دیگه هیچی تا دیروز که پیش دختر دایی گلم بودو بازم خوش گذشت

همین...

اش سربازی

امروز 5 مردادم تموم میشه و داداش من الان 5 روزه که خدمت کرده برای سربازیش:))) و ما امروز آش پشت پاشو پزیدیم:)

کلا امروز خوب بود و اش هم اش خوشمزه ای شدش...

وقتی رفت من خواب بودم و ازش خدا فظی نکردم فکر نمیکردم انقدر دلم براش تنگ بشه ...کاش زودتر این دوماه اموزشیش تموم بشه

....

روز بعد نوشت

یه موقع هایی از یه زمانی حرف میزنی که هنوز موقش نشده و یه مدلی اظهار نظر میکنی و با یقین سرتم تکون میدی که احساس میکنی غیر از اینی که میگی ممکن نیست باشه

و من زمانی که ازم میپرسیدن  وقتی داداشت بره سربازی ناراحت میشی با جدیت میگفتم نه تازه از دستش راحت میشم چون اون موقه کسی ادیتم نمیکنه...اما الان با اینکه 6 روزه رفته حس میکنم اذیت کردناش شوخی خرکی کردناش و همه حالت هاشو میتونه قشنگ باشه ...واقعا دلم تنگ شده ...

یکمی هم ناراحتی دارم بابتش داداشی شکمو هست و یکمی پر خور مطمینم  غداهای اونجا پشیزی نمی ارزه و داداشی دایم معدش قارو قور میکنه از طرفی هم امیدوارم بهش سخت نگذره و پاش خیلی اذیتش نکنه:((

کاش وقتی 18 سالش میرفت سربازی اونوقتا لاغر تر بودو شاید براش راحتر الان با 25 سال سنو شکم گردو قلمبش حتما اذیت میشه  ...

ولی خوبه که افتاده بابل اینجوری میدونم جایی هست که میتونه قشنگ باشه ...:))

خدا حافظ همه سربازا باشه