نوشته های یک دی ماهی

نوشته های یک دی ماهی

مینویسم چون ارامم میکند...مرا چون منی درک میکند ولا غیر...
نوشته های یک دی ماهی

نوشته های یک دی ماهی

مینویسم چون ارامم میکند...مرا چون منی درک میکند ولا غیر...

منو نوشتن های الکی

29فروردین 95

قبلا خیلی وابستگی عجیبی به این وبلاگ داشتم جوری که دلم میخاست اب که میخوردم بیامو بنویسم اما الان احساس میکنم به اندازه سر سوزنی از اون احساسا درونم وجود نداره

دوروز پیش دایی ع تصادف کرد و ماشینشون اتیش گرفت...خدا خیلی بهش رحم کرده که تونست  از ماشین پرت شه بیرون و بلایی سرشون نیومده خدارو شکر ولی ماشین جزغاله شده ..نمیدونم این لطف خدارو چطور میشه اندکی جبران کرد اما روزی هزاران بارم بگیم خدایا شکرت کمه...

فردا امتحان میانترم فیزیک دو هست و من همش یه فصل خوندم ..قراره بعد از دانشگاه برم خونه دایی اما فک کنم نرم چون امتحان دارم تا الانم بهش سر نزدم نمیدونم برم اونجا نرم اصلا گیجم

زن دایی کوچیکه هم امروز رفته زایشگاه نمیدونم بچه به دنیا اومد نیومد هیچ ندانم که ندانم

الانم تو سایت دانشگاهم یه خانومی و یه اقایی مثلا دارن درس الکترونیکی میگوشن همش دارن میگنو میخندن برم فک جفتشونو بیارم پایین:((


عیدو دانشگاه

امروز 15 فروردینه من در سایت دانشگاه مثلا مشغول کار اموزی ام :))

البته کار اموزی چیه بیشتر نگهبانی میدم تا اینکه چیزی یاد بگیرم یا مشغول کار باشم ..خب دیگه اینم سیستم دانشگاه ماست .. البته بهتر ..این روزو اختصاص دادم به پروزه فاینال  راجب مجازی سازی سرور مطلب جمع میکنم...

تو ایام عید که فرصت نشد لای هیچ کتابیو باز کنم امیدوارم از امروز به بعد بتونم فرصت های از دست رفترو  جبران کنم ...به جز واحد کار اموزی و پروزه نوزده واحد هم درس باید پاس بشه که فقط خدا کمک کنه .

.................................................................

و اما ایام عیدو تعطیلات خنده دارش  :)

خب تا هشتم که اتفاق خاصی نیوفتاد فقط هی مهمون بود که میومد و میرفت و ماهم جای خاصی نداشتیم که بریم..اما این وسط عمه خانم هی تماس میگرفتن و میگفتن بیایین

اصفهان اصلا دلم نمیخاست بریم اخه ادم نیمه اول عید جایی نره دیگه چه لزومی داره نیمه دومش بره مسافرت :(

اما خب قرار بر این بود بریمو برای سیزده برگردیم...خلاصه اینکه رفتیمو برای سیزده هم بر نگشتیم :))

سیزده و موندیم شاهین شهر و خوب بود خوش گذشت فقط حیف که نتونستم تپل کباب بخورم:))

از زن پسر عمه زا هم متنفر شدم فهمیدم خیلی بی شعور تشریف داره  اصلا از طرز برخوردش خوشم نیومد اخه ادم تو این سن این همه بیعقل(حالا چی بودو چی پیش اومد بگذریم)

خلاصه اینکه عید نود و 5هم تموم شدو به تاریخ پیوست ...هر چند مری چی اینا نیومدن خونمون ولی عید خوبی بود خدارو شکر..

...........................................

۹۴

امروز نوزدهم اسفند ماه سال ۹۴

حوصله ام سر رفته ...

خرید عید فعلا فقط دوتا پارچه و یه تونیک

دانشگاه کاملا بی هدفو بس برنامس

اقای خاستگار پنج جلسه از رفتنش گذشته ولی انگار اصلا نیومده اینقد حضورش بیرنگ بوده

خدایا ده روز اخر سال له خیر بگذرون و ۹۵سال خوبی رقم بزن یرای همه 

مامی داره خونه رو میتکونه ولی من دست به سیاهو سفید نمیزنم نمیدونم حسش نیست اصلا


نه  اینکه نوشتنم بیادا نه همینجوری الکی مینوسیم که سیاه کرده باشم و جزیی از این صفخات مجازی باشم حالت هر چند بی مفهوم


زخم دستم واقعا برام دردسر شد رفتم عکسش گرفتم ببینم نخ بخیه توش مونده یا نه بعد میگه نه اونوقت خودم امشب مه پوستش بلند شد میبینم بع بع نخه خودشو نشون داد  منم کشیدمشو لعنت  کردم سیستم پزشکیو والا..

چی فک میکردم چی شد

واقعا‌ ادم از یک ساعت بعد خودش خبر نداره ...من چه ها که فک میکردمو چها شد...الان میفهمم همه چیز اونجور که ما میخوایم پیش نمیره ...

از دانشگاه زنگ زدن که روزای کار اموزیم یکشنبه ها و پنج شنبه هاست ...نمیدونم من فکر میکردم میرم کتابخونه اما اینجور که پیداس فقط سایت باید بریم کار اموزی و اونم دوروز در هفته و سه ساعت...اوف 

پروژه فاینال رشته ای تی هم افتاده با استاد نیک ابادی یکی از اساتید سخت گیر یونی...خدایا رحم کن

و اما خاستگار 

دیشب اومدن تا پسره از در اومد تو هیچ خوشم نیومد ..نمیدونم حس خوبی ندارم ولی مامان  داره  میره رو مخم هی میگه خوبه و فلان چرا خدایا اینجوری میکنی هر چی دلم نیست میزاری سر رام ...

زخم...عفونی...خاستگار

بعضی وقتا یه اتفاقایی می افته که باور ادم دچار زلزله میشه ...یعنی چی؟؟؟خب یه اتفاقایی که ادمو بلرزونه و عجیب باشه دیگه..وقتی دستم با لبه شکسته سرامیک برید اون اولش ترسیده بودم حسابی ولی بعد که بخیه خورد تنها درد بودو درد...بعد از اینکه برای اولین بار قرار بود پانسمانشو باز کنم  حسم عجیب بود به گریه افتادم ...میپرسی چرا؟؟؟خب  زخم دستمو دیدم دلم به حال دستم و زخمش سوخت علاوه بر اون دردم داشت...خلاصه  کلام  بعد از دوهفته که رفتم  بخیشو بکشم گفتن که عفونت کرده اونم بد جور وقتی دکتر دیدش کلی  بهم حرف زد چرا انتی بیوتیکاتو نخوردی خب من در واقع خریت کردم چون میگفتم من اینهمه بهش میرسم طبیعتا نباید عفونی بشه و شد!!!!دکی عزیز گفتن درسته زهم عفونی بخیه کشیدنش درد داره ولی خود بخیه و نخای کوفتیش  میتونه عامل عفونت  باشه

حتی یاد اوریشم درد اوره نگم چی کشیدم شاید بهتر باشع چون واقعا درد داشت وقتی کلی زار زدم گفتم مامی ببرم خونه تا یه گوشه بشینم به حال خودم اشم بریزم بلکه  یکم  حالم جا بیاد ....

امروز دقیقا دو روز از کشیدن بخیه ها میگذره یهو نگا دستم کردم دیدم ای دل غافل دو تا از بخیه ها یه تیکه نخ بخیه جا مونده توش  با نوک سوزن کشیدمش بالا و با موچین درشون اوردم به سختی و کلی هم فوش دادم به بخیه کش 

واما الان مثلا منتظر اقای خاستگارم یه پسر بیستو هشت ساله لیسانس حسابداری و اما بد قولی کردنو نیومدن همین الان به مامانم گفتم اگه زنگ زدن گفتن میخوایم بیایم میگید نه چپن ادمی که از همین اول کار نتونه رو قولش  بمونه فاتحشو باید خوند

خدایا  خودمو میسپارم به تو

ً

بهمن ماه و دی ماهی که گذشت

دی ماه ..ماه بدی نبود سوم امتحان داشتم و این شروعش بود 5و 7 هم امتحان داشتم و دیگه تا 20 هیچ امتحانی در کار نبود کلا این ترم نمراتم خوب شد و ترم اینده  که انتخاب واحدم کردم کلا 24 واحد برداشتم تقریبا هفتصد تومن شهریم میشه پروزه فاینال هم هست به علاوه اون کار اموزیمم دارم فقط خدا باید کمک کنه...

و اما  اخرای دی و شروع بهمن

تقریبا اخرای دی برام خاستگار اومده یه خانوم اومدو گفت پسرم 32 یا 34 یادم نیست بعدش گفت نه خونه داره نه ماشین و جالب اینجاس که این اقا اعتبار داره دوست داشتم همون موقع بگم اعتبار مگه نونو اب میشه ..به هر حال رفتن تا اینکه امروز زنگ زده اجازه بدین با اقا پسرم بیام و من واقعا موندم...یه خانوم دیگه امروز دقیقا همین امروز اومده خاستگاری پسرش همسن خودمه البته تاریخ تولدش71 ومن 70 هستم ولی من اخرای 70 و اون شاید اخرای 71 دی:))

به هرحال این خانوم وقتی مادر گفت که چند روز پیش یه خانوم دیگه اومده خاستگاری اون خانم گفت که فلانی ها خانواده خوبی نستن

احساس میکنم که اینا همه یه نشونس از جانب خدا والا چه لزومی داره این خانوم دقیقا همین امروز زنگ بزنه و بگه میخوام با پسرم بیام میو این خانوم شماره دو هم ین امروز بیادو اینو بکه

در هر صورت خدا کنه یه همسر خوب و با خدا گیرم بیاد یکی که بتونم بهش تکیه کنم..

....................

دقیقا اول بهمن ساعت 11 شب رفتم دستشویی:)

بعد که خواستم درو ببندم دست چپم بی هوا خورد به لبه کاشی که تیزو بود و انگشت کوچیکم برش عمیقی برداشت اولش که دیدمش کلی ترسیدم و به نپرم صحنه درد ناکی بود بعد ترسیده و رنگو رفته به مامانم اطلاع دادم با وجود اینکه درد نداشت اما خوب از بخیه میترسیدم

دستموو بستم سه جهار دقیقه بعد دیدم نوک انگشتام یخ کردو کبود شد دیگه رفتیم بیمارستانو خلاصه 5 تا بخیه خورد دستم

الانم که دارم مینویسم هنوز پانسمانه ولی خب خدارو شکر که بهتر شده

و خدارو صد هزار با رشکر که اتفاق بدتر از این نبوفتاد

تولدم

بازم یه ۹دی ...دیگه

تولد 24سالگیم مبارک

همین!¡

......

11دی ماه نوشت:

تولد امسال مثل هر سال بود با این تفاوت که  اسمون از صبح شروع به باریدن کرد تا شب اون لابه لا یکمم برف بارید...در انتهای 9 دی خبر خوبی که بهترین هدیه برام بود قبول شدن ریاضی عمومی 2 بود هر چند نمرش در حد قبولی بود اما انصافا من براش  زحمتی نکشیدم ...

بابا بهم 200تومن هدیه داد تازه یه رفتار کاملا متفاوت تر از همیشه هم داشت برام کیک خریده بود(البته هر ساله شیرینی میخریداا)

وقتی پولو بم داد گفت تولدت مبارک دختر عزیزم (بابا اصلا تا حالا از این محبتا نکرده) هر چند....بگذریم

...............