29فروردین 95
قبلا خیلی وابستگی عجیبی به این وبلاگ داشتم جوری که دلم میخاست اب که میخوردم بیامو بنویسم اما الان احساس میکنم به اندازه سر سوزنی از اون احساسا درونم وجود نداره
دوروز پیش دایی ع تصادف کرد و ماشینشون اتیش گرفت...خدا خیلی بهش رحم کرده که تونست از ماشین پرت شه بیرون و بلایی سرشون نیومده خدارو شکر ولی ماشین جزغاله شده ..نمیدونم این لطف خدارو چطور میشه اندکی جبران کرد اما روزی هزاران بارم بگیم خدایا شکرت کمه...
فردا امتحان میانترم فیزیک دو هست و من همش یه فصل خوندم ..قراره بعد از دانشگاه برم خونه دایی اما فک کنم نرم چون امتحان دارم تا الانم بهش سر نزدم نمیدونم برم اونجا نرم اصلا گیجم
زن دایی کوچیکه هم امروز رفته زایشگاه نمیدونم بچه به دنیا اومد نیومد هیچ ندانم که ندانم
الانم تو سایت دانشگاهم یه خانومی و یه اقایی مثلا دارن درس الکترونیکی میگوشن همش دارن میگنو میخندن برم فک جفتشونو بیارم پایین:((