-
شب قدر است و من....
جمعه 27 تیر 1393 14:54
خیز، اى بنده محروم و گنهکار بیا یک شب اى خفته غفلت زده بیدار بیا بس شب و روز که در زیر لَحَد خواهى خفت دَم غنیمت بشمار امشب و بیدار بیا ................................................. خدایا امشب دلم میخواد وقتی از احیا میام خونه یه ادم دیگه بشم ..من میخوام پس تو ام بخواه و تو این راه کمکم کن......
-
15 رمضون و حال من
یکشنبه 22 تیر 1393 19:06
امروز 15 ماه رمضان هست و من تا الان تونستم همهروزه تا الان بگیرم به جز3 روزشو که اونم حکایت داره واسه خودش یه روزشو الکی نگرفتم که گناهش به گردنمه یه روز به خاطر نفخ شکم و امروزم به دلیل تب شدیدی که دیشب داشتم و سردردی که موقع سحر داشتم نتونستم بگیرم .. دیشب تا افطار کردم اصلا یه حالی شدم عجیب یه حالی که نمیدونم یهو...
-
چرتو پرت
پنجشنبه 15 خرداد 1393 19:24
اینجا منم زری تپلو...اینم خونمه...زهر مار عسلی... وی لاو یو پی ام سی... چندش بود نه؟شاید مسخره ترین چیزی بود که تا به حال شنیده بودم از بس چرت بود...بیخیال خدا پدر اون کسی که هر چی برنامه چت هست دربیاره از گور حسابی بلرزونه بعد دوباره بذاره تو گور مخصوصا نیم باز...به من چه حقشه اخه نون مارو اجر کرده..10 هزارتا لنگه...
-
اتفاقات این چند روز
شنبه 13 اردیبهشت 1393 10:55
من دوباره برگشتمو سعی در نوشتن دارم همونطور که از شواهد امر پیداست به دلیل جام جهانی امتحانات امسال زودتر برگزار میشه هرچند دانشگاه پیام نور در تاریخ امتحاناتش هیچ تغییری ایجاد نکرده و بابت همین برای اولین بار ازشون متشکرم... تو این مدت که نبودم خوب این اینترنت کوفتیمون خراب بود هر چی مودمو روشن میکردی نمیگرفت که...
-
اولین اتفاق 93
سهشنبه 19 فروردین 1393 19:33
یه خواهش دارم از تمام کسانی که خدا رو با تمام وجود حس کردند و دوسش دارند...ازتون یه همدلی میخوام....دوست دارم منو تو این امر حمایت کتید... خاله بزرگم که سنش به زور50 سال میشه سکته کرده فقط ازتون میخوام دعاش کنید امروز تو بیمارستان یه پسر16 ساله دیدم که بخش مراقبت های ویزه بود فقط به خاطر اینکه زنگ ورزش خورده بود زمین...
-
حالو احوالات اینجانب
شنبه 14 دی 1392 10:58
5 شنبه امتحان ریاضی دارم برام دعا کنید پاس بشه والا این ترم ابروم پیش خودمم رفته... یه جوره عجیبی دلم روشنه که پاسش میکنم..دل شما چطور؟ راجب تولدمم 150تومن بابا بهم داد به عنوان کادو کلی ناز کردم که دیر دادی باید همون 9 دی میدادی ..پر رو ام دیگه.. اجی ملیحه دوست گرام این سالم تولدمو یادش رفت اس دادم بهش کلی سر به سرش...
-
تولدم مبارک
دوشنبه 9 دی 1392 12:06
سالها مثل برق و باد میگذره انگاری همین دیروز بود که از دنیا و اتفاقاش هیچی نمیفهمیدم .. امروز 22 ساله شدم تولدم ...بگو مبارک
-
شبی قبل از میلاد
یکشنبه 8 دی 1392 23:26
تقویم میگه فردا تولدمه... 9دی یعنی سالروز به دنیا اومدن من راجبش بازم مینویسم فعلا که حوصله ندارم
-
من محکمم..من قوی..میجنگم با زندگی
دوشنبه 18 آذر 1392 12:49
ح ال جسمی: سر ما خورده اما نه انقدر شدید که نای حرف زدن نداشته باشم..اونقدی سرحالم که بتونم الان بنویسم و از اوضاع ام بگم ح ال روحی: راجبش هیچی نگم بهتره..فقط در همین حد که خوبم اما عالی نیستم هنوزم از دست همه شاکیم... ...................................... 2 شب پیش عمه خانم تماس حاصل فرمودندنو به بابای ما گفتن جناب...
-
خدایا کمکم کن
یکشنبه 17 آذر 1392 13:44
-
زری...بی حس ...بی روح
پنجشنبه 14 آذر 1392 13:20
حس میکنم زندگی کردن برام مثل پایین اومدن از پله های بلنده...هر قدمی که میخوام بر دارم فکر قدمهای بعدی ام...میگم امروزمو خوب پیش ببرم فردا رو چه کنم... نسبت به دیروز اوضاع روحیم بهتره ...هر چی کنکاش بود تو همون دیروز حبسش کردم... امتحان دخیره با تقلبی پیش رفت...بد نبود یه میانترم معمولی میگیرم در حد4 نمره.. امشب خونه...
-
توف تو این زمانه
چهارشنبه 13 آذر 1392 14:35
کی میگه چون میگذرد غمی نیست...به خدا که نمیگزره د یروز کتابام جلوم پهن بود که زن عموی عزیزتر از جان تشریف فرما شدن...این قوم یا نمیان خونه ادم یا وقتی میان درست میزارن زمانی که امتحان دارم ...خلاصه مامانمم انگاری این بانو عزیزو تنبه کنه کلی ازش کا کشید (در راستای تهیه ترشی) شبم موندن...یعنی دعوت شدن خونه همون عموم که...
-
یه جمعه پر از خنده و ناراحتی....امتحان میانترم مدار منظقی
جمعه 8 آذر 1392 16:23
امروز جمعه است یه جمعه از روزهای سر پاییزی اما نکته جالب اینجاس که امروز هوا بد ...خوب بود...:)) ما هم طبق معمول هر دوهفته یه بار جمعه ها باید میرفتیم کلاس... صبح پاشدم عجیب سر حال بودما... رفتیم کلاس البته با ازانس همش2000شد:))) ما 8 رفتیم استاد حاج محمدی9 اومد:))) کلاس خوب بود خوش میگذشت:))) امروز پوتین قهوه ای هامو...
-
زندگی گوه میگذرد...حالم بده...
یکشنبه 3 آذر 1392 23:44
اتفاق جدیدی نیست ...هیچی عوض نشده...همه چی عین همون دیروزایی که گذشت این وسط اما تو عوش شدی...یه چیزی تو وجودش تغییر کرده... این وسط انگار تو ریختی بهم... انگار تو گم شدی ....انگار نگرانی انگار ترسیدی... چته؟.....چی شده؟کی دلتورنجونده...؟؟نمیگی؟بگو راحت کن خودتو؟...
-
از روزهایی که گذشت
چهارشنبه 29 آبان 1392 23:36
-
بهم بفهمون
چهارشنبه 29 آبان 1392 16:10
قبل هر چیزی سلام..من حالم خوبه چیزیم نیست نفس میکشمو میتونم راه برم میتونم ببینمو گوش بدم شکرت.. امروز که نه دوسه روزه میخوام باهات حرف بزنم هی نمیشه هی یه چیزی که نمیدونم چیه مانع میشه اما امروز خجالت و این حرفارو گذاشتم کنار میخوام گلایه بکنم...کاری ندارم یه سری ادم میگن گناه میکنی اگه گلایه کنی اما من میخوام رک با...
-
کلاس جمعه ما
جمعه 24 آبان 1392 17:21
دیشب که میخواستم بخوابم با خودم گفتم خدا کنه فردا حسو حال اینو داشته باشم که برم کلاس اخه بعد تاسوعا ..عاشورا ,,بعد اون هه راه رفتنو خستگی دلم میخواست تا لنگ ظهر بخوابم...اما خوب باید میرفتم کلاس... اخه ما کلاسامون یه هفته درمیون برگذار میشه البته امسال اینطور شده قبلا اتام بودم اونام اومدنو رفتیم دانشگاه...تا...
-
گناه دارم
سهشنبه 21 آبان 1392 13:49
جمعه امتحان دارم...از 7 فصل کتاب مدارمنطقی ...سخت نیست اما از اونجایی که درس خوندن من یه مدلای خاص خودشو داره جونم بالا میاد تو این اوضاع درس بخونم...فک کنید یهو تو اوج درس خوندن یهو ایفون بگه دینگگگگگگگ بعد چون مامانم سرش شلوغه و به احتمال 99 درصد خونه نیست و بابا هم مدرسه است یا اگه باشه محاله درو باز کنه داداش هم...
-
بابای ما
دوشنبه 20 آبان 1392 13:23
یعنی اگه یه روز از تعجب مردم نگید چرا؟؟؟ هر روز که از عمرم میگذره بیشترو بیشتر بابامو کشف میکنم ..شاید تا چند سال اینده به خاطر این کشف بهم نوبل بدن..چه بدونم شاید جایزه نوبل بدن..شایدم جایی ثبت بشم...شایدم در اثر این کشف جان به جان افرین تسلیم کنم.... بابای ما؟ادمی می باشد کاملا معمولی منتها..!!!کمی که نه خیلی بد...
-
حرفهای منو..چراغای محرم
شنبه 18 آبان 1392 00:18
امشب مراسم حضرت علی اصغرو گرفتیم .. همین که اسپیکرو روشن کردم و صدای نوحه تو خونه پیچید(اخه تا مهمانها بیانو مداح هم بیاد یه نوایی باید پخش بشه)یادم افتاد برم کبریت بیارمو یه شمع یا همون چراغ روشن کنم...اما چه امسال و چه سالهای پیش و چه همیشه و همه زمان با مشکل بلد نبودن دعا مواجه هستم وقتایی که میخوام دعا کنم انگاری...
-
زری--درگیر است
دوشنبه 13 آبان 1392 11:05
چند روزه که دلم میخواد بیامو یه عالمه حرف بزنم اما وقتی موقعیتش پیش میاد انگاری چیزی یادم نمیاد....دیروز و روزهای پیش روزایی بدی نبودن اما نمیشه گفت روزهای خوبی بودنند... یه عروسی دعوت بودیم که بیشتر از اینکه خوشحالم کنه عصبیم کرد اونقد این عروس شلو وارفته بود ...اونوقت یه شانسو بختی داره که نگو...اما اخر جشنشون دعوا...
-
جرو بجث
سهشنبه 7 آبان 1392 16:40
دیشب دوباره تو خونه بحثو جدل بود این بابا ما خسته نمیشه اینقد هوار میکشه اخه کجایی دنیا پدرشون فرهنگیه اما بویی از فرهنگ نبرده؟؟؟ بابای بدی نیست اما سر مسیله پول که میشه با داداشم کلی بحث میکنن ... خدایا خودت حلش کن
-
کتابو بد بختی
شنبه 30 شهریور 1392 16:55
-
ارمش...من میخواهمش
پنجشنبه 21 شهریور 1392 14:52
دلم بد جوری ارامش میخواد...حس عجیبی دارم حسی شبیه تنهایی مطلق یکمی هم مثل فرو رفتن تو تاریکی ... اوضاع هیچوقت اونطوری که دوست دارم پیش نمیره ...نمیدونم تا به حال به ارزویی رسیدم یانه؟؟؟اصلا یادم نمیاد ارزویی داشتم یا نه؟ خسته ام ..خیلی ...دلم یه تغییر میخواد.... یه تغییر به اندازه عوض شدن کلی این زندگی...خیلی عجیبه...
-
زری کوچولو در یک نگاه
چهارشنبه 20 شهریور 1392 16:27
-
اولین نوشت ه..
سهشنبه 19 شهریور 1392 10:51
قراره بنویسم اما این فقط یه ایده اس که چند روزه تو ذهنمه و میخوام عملیش کنم...دلم میخواد هر چی تو زندگی ام رخ داده و قراره بده رو بنویسم ..از اقوام که مطمینم کسی نمی تونه بخونه چون بین خاله و دایی و عمو.. عمه فقط خونه ما متصل به سیستم نت میباشد:)))این نشان از غریبه بودن اقوام با تکنولوزی رو میده..حالا اگه کسی هم خوند...
-
شروع
دوشنبه 18 شهریور 1392 11:55
شروع میکنم یک شروعی تازه ..مینویسم از روزهای گذشته و از روزهای اینده