حس میکنم ادم گریز شدم...تنهایی پسند شدم انگاری...خسته ام ..دلم میخواد یه کوله بردارم برم یه جای دور خودم باشمو خودم ..دور باشم از بابا از مامان و از همه...تنهای تنها...یه جورایی تنها تر از الان..فکر کنم و فکر کنم ..به خودم و بلایی که سر خودم اوردم..به قلبم ...به روحم..کلی کلنجار برمو ...بعد برگردم ....یک منه تازه متولد شده برگردم...زحلمو داشته باشمو و از تنهایی بیرون بیام...پیلمو پاره کنمو زندگی و از نو شروع کنم...دوست ندارم با ته مونده حس قبلی وارد حس جدید شم...
میدونم که میتونم...زیادش رفته کمش مونده...فقط چند هفته دیگه به خودم فرصت میدم که کمش هم بره..حس خوبم برگرده و تقسیمش کنم ...
با کسی که باور دارم لایقشه...کسی که وقتی میخنده قند اب میکنه تو دلم...کسی که کمک میکنه بدی های ادمارو از یاد ببرم...باورش دارم چون به خدا اعتماد دارم میدونم کسایی که اومدنو از اول انگار نبودن فقط برای امتحان صبرم بوده...صبرم و از نو شارژ کردم تا بتونم زندگی جدید شروع کنم...زندگی که پر از اتفاقای قشنگ ه
پر از خنده های زحل ...پر از شادیهای زحل ...بعد دیدن اینهمه لحظات خوش من دیگه ادم گریز نیستم...یک بانوی پر از عشقم که باید زندگی و زندگی کنه...
سلام
صداش میکنی زحل اونم حتمی صدات میکنه زهره
قشنگ بید
خوش حالم میکنی به وبلاگم بیای
فقط نگو بیسوات خوش حالم سر همه
زهره چرا حالا؟صدام میکنه مامان