یک سفر چند ساعته به شهری که یه روزایی عاشقش بودم
از چهارسال پیش تا همین چند ماه گذشته هر وقت اسم اصفهان میومد ...نفسم تو سینه حبس میشد...دوست داشتم این شهرو.... چون کسی توش نفس میکشید که احمقانه دوستش داشتم
میگم احمقانه چون واقعاا احمقانه بود این دوست داشتنم...
سفر دیروز بهم ثابت کرد که زمان معجزه میکنه... فقط وقتی وارد شهر شدیم یادم اومد چقد قبلا قلبم میکوبیدو و الان چقد بی تفاوتم...
زندگی خیلی عجیبو پیچیدس..با منو احساسم چهااااا که نکرد...
....................................................................
اونقد هوا گرم بود که حس میکردم پوستم و دارن ذوب میکنن...7 تا ماشین با هم حرکت کردیم و ه محل عقد رسیدیم...شاید خیلی جالب نبود ولی همین سفر دسته جمعی خوش گذشت....
با خودم فکر کردم من میتونم تو این شهر زندگی کنم؟