چند روز پیش با خودم کلی حرف زدم
از روزی که خودمو شناختم تا به الان دقیق مرور کردم خودمون دوتایی یعنی من و من
به چیزای جالبی نرسیدم .....دست آورد جالبی نداشتم ....تو این مرور تلخی بیشتر از شیرینی بود ..به خودم انگ افسردگی هم زدم ...ولی وسطای بحثمون یهو خودم به خود دیگه ام گفتم
خوب که چی؟ نخواستی ...نشد..افسرده ای ...پشیمونی ....تنبلی ...بی اراده ای ...اصلا همش درست ۳۴ سالت شد و همه اینا درست
از این به بعد میخوای چ کنی. همین مدلی ادامه بدی ؟ توقعت از خودت همینه؟
به خودم جواب دادم بی درنگ :معلومه که نه
اما حقیقت اینه که من دیگه نمیدونم برای تغییر. باید چ کنم...از کجا باید شروع کنم
تو این جنگ بین خودم و خودم باز خودم کنار کشیدم
گفتم بیخیال دنیا چ به میل من چ خلاف میل من میگذره دیگه پس بذار لذت ببرم از مسیر
باید در خودت کلی اتفاق و پشت سر بگذاری تا بتونی همین لحظه رو زندگی کنی!
مثلا هزاران بار بشکنی و ترمیم بشی
هزاران بار له بشی و بلند بشی
هزاران بار نادیده گرفته بشی تا دیده بشی
و من دیگه همه چیزو پشت گذروندم
روزای سخت بیماری
روزای سخت شکست عاطفی
روزای سخت دوری از شهر و دیار
روزای سخت شکست در انتخاب
و روزای سخت از دست دادن سرمایه
همرو گذروندم
و سبک بال بیرون کشیدم از اون پیله درد ...
و حالا دارم خودمو با اتفاق های کوچیک خوشحال میکنم
با بیرون رفتن همراه پسری
با روتین معمولی زندگی
با خرید برای خونه
با اجاق روشن خونه
با کتاب خوندن
با زندگی کردن
و همین ها منو دلخوش میکنه به خودم به پسرم به همسرم
.......
پ.ن:همین ک داشتم مینوشتم صدای گربه نوزاد شنیده میشد
و حس جالبی بهم داد
زیبا بود و آرامش داشت