عشق کودکی ام سلام
وقتی خیلی کوچولو بودم از دیدنت سرخ میشدم تو قلبم انگار یه حسی بود شبیه خوردن ابنبات شیرین با چشمای بسته
چقد بهت فکر میکردمو چقد شبا رویا بافی میکردم چقد اذیت میشدم از اینکه حسی بم نداشتی...
وقتی ۱۵سالم شد تصمیم گرفتم دیگه منطقی باشم ...دیگه خیال بافی نکردم ...دیگه بهت فکر نکردم...دیگه قلبم با دیدنت نمیکوبید...نه اینکه دوستت نداشته باشم ..نه من همیشه دوستت داشتم ..اما منطقی ...باور کردم که عشق یکطرفه به جایی نمیرسه و حتی تورو عشق بچگیم دونستم...اما همیشه دلم میخواست حتی شده به اندازه یه سر سوزن دوستم داشته باشی...اهل دوست پسر و این بحثا نبودم ...فقط درسو درس
کم کم لابه لای هیجانات نوجوونی گم شدی ...یادم رفت چقد رویایی بودی..سال اول دانشگاه بودم یا شاید پیش دانشگاهی که باز فکر دوست داشتنت برگشت ...دوباره اومدی ...شمارتو گیر اوردم و زنگ میزدم صدات اونقد دلچسپ بود که دلم میخواست بشنومت ولی هیچوقت نتونستم باهات حرف بزنم....باز رفتی و منم باور کردم که تو مال من نخواهی شد...۲۲سالم که شد تیر اخرو زندگی جوری بهم زد که قلبم هزار تیکه شد ...برای برادرت خاستگاری شدم...چقد اشک ریختم پنهونی ...نتونستم قیول کنم چون نخواستم بهش خیانت بشه ...چطور به برادرت نگاه میکردمو و تورو بیاد نمی اوردم؟بعد اون خاستگاری دیگه مطمین شدم تو خیال تو اصلا نبودم حتی واسه ثانیه از گوشه ذهنت عبور نکردم...همون موقع سپردمت به خدا ..مقصر نبودی که ..مقصر قلب کوچیکم بود که از اول جای اشتباه رفت
بعد تو یکبار دیگه قلبم واسه کسی تپید که ای کاش هرگز نمیتپید....من و عشق انگار غریبه ایم...
اما عشق تو با هیچ هیچ عشقی قابل قیاس نیست
اما حالا وقتی من وارد 28سالگی میشم و تو ۳۳شدی..... چرا باید بشنوم زمانیکه برات دختر معرفی میکنن نمیپسندی؟،و تا اسم منو بهت میگن سکوت میکنی ؟
من و قلبم به همین چیزای کوچیک اتیش میگیریم....
من همیشه دلم میخواسته تو منو دوست داشته باشی ...
بدون هیچ توقعی
عشق کودکی و تنها عشق پاک من
من خوشحال ترین دختر دنیام وقتی میدونم تو واسه چند لحظه ام که شده منو و خودتو کنار هم تصور کردی و سکوت کردی
دوستت دارم مثل همیشه ..
حس میکنم ادم گریز شدم...تنهایی پسند شدم انگاری...خسته ام ..دلم میخواد یه کوله بردارم برم یه جای دور خودم باشمو خودم ..دور باشم از بابا از مامان و از همه...تنهای تنها...یه جورایی تنها تر از الان..فکر کنم و فکر کنم ..به خودم و بلایی که سر خودم اوردم..به قلبم ...به روحم..کلی کلنجار برمو ...بعد برگردم ....یک منه تازه متولد شده برگردم...زحلمو داشته باشمو و از تنهایی بیرون بیام...پیلمو پاره کنمو زندگی و از نو شروع کنم...دوست ندارم با ته مونده حس قبلی وارد حس جدید شم...
میدونم که میتونم...زیادش رفته کمش مونده...فقط چند هفته دیگه به خودم فرصت میدم که کمش هم بره..حس خوبم برگرده و تقسیمش کنم ...
با کسی که باور دارم لایقشه...کسی که وقتی میخنده قند اب میکنه تو دلم...کسی که کمک میکنه بدی های ادمارو از یاد ببرم...باورش دارم چون به خدا اعتماد دارم میدونم کسایی که اومدنو از اول انگار نبودن فقط برای امتحان صبرم بوده...صبرم و از نو شارژ کردم تا بتونم زندگی جدید شروع کنم...زندگی که پر از اتفاقای قشنگ ه
پر از خنده های زحل ...پر از شادیهای زحل ...بعد دیدن اینهمه لحظات خوش من دیگه ادم گریز نیستم...یک بانوی پر از عشقم که باید زندگی و زندگی کنه...
تعداد کارایی که بدونفکر انجام دادم ..شاید نشمرده باشم ولی یکیشون اینه که ادرس این وبلاگو دادم بهش ...جایی که کسی از اشناها ندارتش و فقط اون..
اصلا مگه اون کیه؟
چرا اینقدر نزدیک به قلبم حسش کردم اخه؟
اه
چقدر پشیمونم ..کاش هیچوقت نمیومد ...کاش اصلا نمیدیدمش...
امروز اخرین یادگاریشو اتیش زدم و تمام...دیگه هیچی ازش ندارم حتی یه دونه عکسم ندارم
جز اسمو فامیل دیگه هیچی ازش تو ذهنم نگه نداشتم...
کم کم یادم میره اسمشو شهرشو شماره تلفنشو ..ولی هیچ وقت هیچ وقت یادم نمیره دروغاشو ...نامردیشو ...
کاش اون شب لعنتی ..اون شب اخر نمفهمیدم که از اولش تصمیمش رفتن بود....
چقدر یه ادم میتونه پلیدو بد ذات باشه.....
و چقدر یه ادم میتونه احمق باشه که اینارو نبینه و دل ببنده...
شاید یه امتحان بود یه امتحان سخت
غلط بود و اشتباه
تصمیم میگیرم و عملی میکنم
من روزای قبل مرده..دیگه چه فرقی داره زندگی ابی باشه یا صورتی؟
خوب یا بدش بمونه با خدا
من تصمیمو گرفتم ...
من زندگی جدیدو شروع میکنم...بدون او و بدون دوست داشتن او
اولین پست 98
یکی گفت خوک نماد بهترین سال برای افراده ...و به من گفت امیدوارم برای تو بهتر تر باشه...
5 فروردین دیدم امار تسلیت تو اینستا رفته بالا و فقط به خوک و خرافاتش فکر کردم....
دنیای بی رحم..
چرا روز به روز همه چی بدتر میشه خدا ...دلم داره میترکه..نوروز غمبار ..
میخواستیم بریم شیراز ...
خدا نخواست ...
اصفهان میخواییم بریم ..ولی بارونا نمیزاره...دلم یه جوریه برم ببینمش ..بازم گناه بازم گناه بازم گناه
کی قراره مهرش از دلم بره...میون اینهمه مصیبت و درد و دلگیری ..مهر یه ادم بی وجدان کی قراره از دلم بره؟
یه وقتایی میگم کاش منم تو سیل شیراز بودم ...بعد زبونم و گاز میگیرم میگم تنها که نبودی خانوادتم حتما بودن...
دوست ندارم از رحمت خدا نا امید شم ولی بد تا میکنه..زمونه بدیه....با این حال هنوزم شکر میکنم .. بابت تحمل و صبری که بهم میده..
خدایا خودت مردمو پناه باش
سال 97 هم تموم شد..
سال خوبی واسه من نبود ..شایدم بود خودم نمیدونم..
خیلی خستم...
خیلی دلتنگم ....
خیلی اذیت میشم...
درست میشه بالاخره یک روزی این دنیا بی من یا با من درست میشه....
بعد سه چهار روز تعطیلی و تفریح و دورهمی فردا روز کارو برگشت به زندگی شلوغ و عادی همیشگیه...
اینروزا فقط میرم جلو که بگذره به اینده فکر نمیکنم ..حس میکنم اینده رو ازمون گرفتن ...امید نیست
این اتفاق مختص من تنها نیست پای صحبت هر جوونی که میشینی از درداش میگه از غم بی امیدی ...جز دوستای ثروتمندی که با پول بابا به جایی رسیدن یا دارن با پول بابا حال میکنن...
.......
دیروز ابروهامو بلید کردم ...همه میگن خوب شده قشنگ شدی ولی خودم هیچ دوستش ندارم ...خیلی درد داشت حس میکردم پوستم داره جر میخوره..
.......
بوی عید از رگ گردن نزدیکتره همه جا صحبت از لباسو برنامه عیده اه
چه خجسته دلن به خدا عید هم مثل بقیه روزا
.....
لعنت ب تو که با یه اهنگ دوباره رشته هامو پنبه کردی برو پی زندگیت دیگه دست از سر افکار من بردار از خوابهام برووووو خدایا کمک کن
یه چالشی راه افتاده
عکس ده سال قبل و عکس الان
به عکسا کاری ندارم ولی هر چی به مغزم فشار میارم از 17 سالگیم چیزی خاطرم نیست...جز دبیرستان..دغدغه درس ..امید به کار..و شاید ازدواج
ولی یه چیزی که خیلی برام واضح و روشنه ...دنیای 10 سال پیشمه..یه دختر 17 ساله دنیاش با یک دختر 27 ساله به قد 100 سال زندگی متفاوته..
شاید 17 سالگی هیچی و نفهمی و چه دنیای قشنگیه دنیای نفهم ها...ولی تو 27 سالگی ...امان از این سن و سن های بعدی که قراره بیشتر بفهممیم...
چالش عکس به نظرم چیز خنده داریه...به جای تغییر چهره..از خل و خو و تغییراتش چالش بزارید...90 درصد این تغییرات ادم غمگین میکنه...
...........................................................
این روزا زمان سرعت نورو داره اونقدی سریع میگذره که مامان اتفاقی و که سال پیش افتاده با لجبازی میگه همین چند هفته پیش بوده و قبول نمیکنه...حتی منو به شک میندازه...وقتی از چند نفر میپرسم و مطمین میشم اتفاق سال پیش بوده...تازه میفهمم که زمان انگار دست شوخی رو گرم فشرده و ول کن نیست...
..........................................................
ماه من هم تموم شد
خیلی این ماه خسته شدم از فشار کار ...اتفاق خوبش برگشتن یه یار قدیمی بود که مثل قبلنا گرم و دلنشین پای حرفام مینشست...
کلی برنامه دارم و کلی کار که تا قبل عید باید انجام بشن...
توکل به خدا ..
خدایا خودمو سپردم به خودت
یک 9دی دیگر
بیست و هفت ساله شدم
دهه ی بیست ، هم رو به پایانه
حکایت غریبیه هر چی به سنمون اضافه میشه و ما پیر تر میشیم خوشحال میشیمو جشن میگیریم..
امسال با وحود اینکه اذر ماه مزخرفی داشتم و حال روحیم مناسب نبود .... فکر میکردم تولدم ..تولد خوبی نباشه
اما با ورود دی ماه و شب یلدا انگار زندگی یه جور دیگه شد ..انگار خدا معجزه کردو اذرو بدیهاشو تو دلم کمرنگ کرد
از یک هفته قبل تولدم کلی تبریک بود که به سمتم روانه شد از همشون ممنونم ـ..فهمیدم ادمای زیادی دوروبروم هستن که بدون چشم داشت دوسم دارن
امشبم ک با بچه ها جمع شدیم خونه عمو و نزاشتن نتها باشم خیلی خوش گذشت دست همگی درد نکنه....و در انتها بابا و هدیه خوبش
خدایا ممنونم بابت همه اتفاقای قشنگ زندگیم
.............
فکر میکردم به رسم ادب و مرام و معرفت تولدمو تبریک بگه ولی نگفت ...بازم به مرام خودم ک تولدشو تبریک گفتم چقد فرق بود بین ما و من چقد عقلم تحت سلطه احساسم بود.
ولی خدایا شکرت که تمومش کردی