نوشته های یک دی ماهی

نوشته های یک دی ماهی

مینویسم چون ارامم میکند...مرا چون منی درک میکند ولا غیر...
نوشته های یک دی ماهی

نوشته های یک دی ماهی

مینویسم چون ارامم میکند...مرا چون منی درک میکند ولا غیر...

من امروز ....ده سال پیش

ایده   از   وبلاگ مهندس جنین

وقتی  متن پست مهندس جنینو خوندم به اخرش که رسیدم دیدم یه همچین درخواستی از خواننده ها کرده ...دوست داشتم 10 سال پیشمو بنویسم

......ده سال پیش این موقع ها من 13 سالم بود یعنی مهر ماه میرفتم  دوم رایهنمایی...یه دختر ساکتو اروم بدون کوچکترین شیطنتی...یه همسایه داشتیم که دخترش دوستم بود یه دوست صمیمی که دوسال بود میشناختمش(البته اگه از همون ده سال به این ور حساب کنم الان که یک پسر داره تقریبا هیچی از دوستیمون باقی نمونده)خیلی با هم بازی میکردیم و جالب بود که قهرو اشتیهامونم زیاد بود و همیشه اون بود که منت کشی میکرد چون من همیشه درس خون بودمو دنبالم موس موس میکرد(اخرشم تا اول دبیرستان بیشتر ادامه نداد)..13 سالم که بود پر ارزو بودم دلم میخواست و معلم بشم و فکر میکردم حتما ارزوم محقق میشه ...13 سالم که بود فکر میکردم 22 سالم بشه عروس میشمو یه مرد خوشتیپو قشنگگگ(واقعا فکر میکردم قشنگ باشه ها نمیگفتم خوشگل میگفتم قشنگ)همسرم میشه:)

13 سالم که بود ...همرو دوست داشتم و از همه خجالت میکشیدم ...یه کمرویی ازار دهنده داشتم ..

13 سالم که بود اگه خودکارم بی موقع رنگش تموم میشد غمگین میشدم...اگه یه رز لب میدیدم و یواشکی به لب میزدم تا شب رویاسازی میکردم ...اگه مامانم سرم داد میزد گریم میگرفت...

13 سالم که بود به مشهدو رضا رفتم برای اولین بار و مشهدو با اقای خوبیها تو ذهن سپردمو عاشقش شدم .

....................................................

13 سالم که بود دنیا یه رنگ دیگه داشت ...خوبیها یه جور دیگه بود ..عادت ها قشنگتر بودن ..مردم با هم بهتر بودن ....خنده ها واقعی تر بود ...مهربونی ها بیشتر بود ...دوستو اشنا واقعا دوست و اشنا بودن...دلا پاک تر بود...دور همی ها بیشتر بود...اعتماد و دوست داشتن بیشتر بود ...امنیت و بازی شبانه تو کوچه ها بیشتر بود.....خلاصه 10 سال پیش ادمها 10 سال پیش بودنو و همونجا با گذشت زمان اونام از همه خوبی ها و عادت های قشنگ گذشتنو شدن الان یعنی ادمهایی که تو 23 سالگیم میشناسم...ادمهایی که تا به هم میرسن مسیر عوض میکننو سرشون تو گوشیاشونه ادمهاییی که یه زمانی فامیل بودنو  با محبت ایی که داشتن میشد پرستیدشون حالا حتی نشستن کنارش باعث عذابه....10 سال پیش من اینی که الان هستم نبودم یه ادم بودم با هزار تا امید که الان میتونم بگم خیلی هاشونو تو همون 10 سال پیش چال کردم ...کی مقصره نمیدونم ...ولی اطمینان دارم خودم به اندازه محیط ..جامعه ...سنتها ...فرهنگ و خانوادم مقصرم

...................................

وقتی شروع کردم گفتم هر چی به ذهنم میاد یه کله مینویسمو دیگه ام پاکش نمیکنم و میزارم بمونه الانم نخوندمش و میزارمش برا ی انتشار ...:)

خلاصه اینکه من 13 سال پیش ادم تر بودم....چون بچه تر بودم و خیلی چیزارو نمیفهمیدم

نظرات 4 + ارسال نظر
سید جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 15:25 http://www.landafg.blogsky.com

10years ago
سلام
ده سال پیش.....
۹/۸/۱۳۸۴
-وسایل تو جمع کن برو خونتون و فردا بابا تو بگو بیاد مدرسه...
-.....چشم
کیف مو برداشتم و اومدم خانه. بابا سرکار بود و اما مادر از همه چی باخبر بود.
من از مدرسه اخراج شدم.شاگرد اول کلاس٬از مدرسه اخراج شد.
بخاطر ۲۰هزارتومن شهریه مدرسه... بابا واقعا نداشت این مبلغ رو...
سه هفته از مدرسه اخراج شدم بخاطر فقر....
اون زمان من بودم و دوتا خواهرام تو یه خونه بیست متری زندگی میکردیم.فقر مطلق .....
یادش بخیر
اون سال های سخت گذشت
حالا اون پسر دیروز درحال گذروندن اخرین روز های ایران بودن شه.
به خونه بزرگ الآن مون که نگاه میکنم به وضع مالی نسبتا خوب الآن مون فقط و فقط خدارو شاکر میشم و میدونم اینا ثمره ی توکل به خدا کردن و نوکری آقام عباس(ع)ه.
چقد خوبه که الآن دیگه ده سال پیش نیست

خوبه که وقتی یاد گذشتت میکنی خوشحالی که گذشته

علی امین زاده چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 08:02 http://www.pocket-encyclopedia.com

نمیشه بگی «نمی فهمیدم» دید آدمها عوض میشه چون دیدشون به تجربه هاشون بستگی داره.
اما باور کن، بعد از 20-30 و 40 سالگی هم می تونی باز بچه باشی و عین بچه ها همه چیز رو دوست داشته باشی. فقط نباید به روحت اجازه بدی مثل جسمت پیر بشه.

توف به زندگی که با بزرگتر شدن خر ترو احمق ترو کثیف تر میشن ادمها همه ما هم شاملشیم

انوش شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 23:44 http://pesar-maman.blogfa.com

الهی....چه دختر خوبی بودی.....ساکت و ارو و بدون هیچ شیطنتی :) بهت خیلی میاد خانم معلم باشی :) اِ چرا خالهاتو برداشتی! حالا اگر سیزده تا بود یه چیزی ، لااقل یکیشو باقی میذاشتی :|
چشماتو درویش میکردی هم بد نبودا :دی.....
چه امیدها و ارزوهایی که داشتیم اون موقع ها.....چه تصورها و خیالهایی واسه اینده مون داشتیم ....دنیا چه قدر رنگی تر بود ......ای روزگار.....پیر شدیم دیگه......
من ده سال پیش 18 سالم بود.....یادش به خیر جونور پلید و از خودراضی ای بودم....

جدا دختر خوبی بودم از اونا که پیرای فامیل میدیدنم و میگفتم به این میگن دختر..دختری بودم که دخترای دیگه فامیل به خاطر تعریفای پیرای فامیل حسادتمو میکردن و الا یه دختر با 12 خال خوب حسادت نداره داره
برداشتم تا خوشگل بشم خوب خوب 12 تاش بد فرم بودن یه دونه گوشه لپ سمت را ستم هست خیلی ریزه میزه و نازه
13سالگی اونقد چشو گوش بسته بودم که الان چشامو درویش نمیکنم حداقل تو دید زدن یه دکتر دوست داشتنی
...........................................
پس 28 سالته الان اونقد از این کشف خوشحالم که نگو فکر کردم پیر تر از اینا باشی اقا
عجب شخصیتی داشتی پلید و خود خواه پیر بدی بودی

مهندس جنین پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 22:03 http://jenin.blogsky.com

نوشته‌ت خیلی خوب بود زری. ممنونم که دعوتم رو قبول کردی

به نظرم ایده جالبی بود و خوشحالم که تونستی با این متنت منو به 10 سال ببری تاراجب خودم فکر کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد