نوشته های یک دی ماهی

نوشته های یک دی ماهی

مینویسم چون ارامم میکند...مرا چون منی درک میکند ولا غیر...
نوشته های یک دی ماهی

نوشته های یک دی ماهی

مینویسم چون ارامم میکند...مرا چون منی درک میکند ولا غیر...

سفر کوتاه

یک سفر چند ساعته به شهری که یه روزایی عاشقش بودم

از چهارسال   پیش تا همین چند ماه گذشته  هر وقت اسم اصفهان میومد ...نفسم تو سینه حبس میشد...دوست داشتم این شهرو.... چون کسی توش نفس میکشید که احمقانه دوستش داشتم

میگم احمقانه چون واقعاا احمقانه بود این دوست داشتنم...

سفر دیروز بهم ثابت کرد که زمان معجزه میکنه... فقط وقتی وارد شهر شدیم یادم اومد چقد قبلا قلبم میکوبیدو و الان چقد بی تفاوتم...

زندگی خیلی عجیبو پیچیدس..با منو احساسم چهااااا که نکرد...

....................................................................

اونقد هوا گرم بود که حس میکردم پوستم و دارن ذوب میکنن...7 تا ماشین با هم حرکت کردیم و ه محل عقد رسیدیم...شاید خیلی جالب نبود ولی همین سفر دسته جمعی خوش گذشت....

با خودم فکر کردم من میتونم تو این شهر زندگی کنم؟

عشق کودکی ام

عشق کودکی ام سلام

وقتی خیلی کوچولو بودم از دیدنت سرخ میشدم تو قلبم انگار یه حسی بود شبیه خوردن ابنبات شیرین با چشمای بسته

چقد بهت فکر میکردمو چقد شبا رویا بافی میکردم چقد اذیت میشدم از اینکه  حسی بم نداشتی...

وقتی ۱۵سالم شد تصمیم گرفتم دیگه منطقی باشم ...دیگه خیال بافی نکردم ...دیگه بهت فکر نکردم...دیگه قلبم با دیدنت نمیکوبید...نه اینکه دوستت نداشته باشم ..نه من همیشه دوستت داشتم ..اما منطقی ...باور کردم که عشق یکطرفه  به جایی نمیرسه و حتی تورو عشق بچگیم دونستم...اما همیشه دلم میخواست حتی شده به اندازه یه سر سوزن دوستم داشته باشی...اهل دوست پسر و این بحثا نبودم ...فقط درسو درس

کم کم لابه لای هیجانات نوجوونی گم شدی ...یادم رفت چقد رویایی بودی..سال اول دانشگاه بودم یا شاید پیش دانشگاهی که باز فکر دوست داشتنت برگشت ...دوباره اومدی ...شمارتو گیر اوردم و زنگ میزدم صدات اونقد دلچسپ بود که دلم میخواست بشنومت ولی هیچوقت نتونستم باهات حرف بزنم....باز رفتی و منم باور کردم که تو مال من نخواهی شد...۲۲سالم که شد تیر اخرو زندگی جوری بهم زد که قلبم هزار تیکه شد ...برای برادرت خاستگاری شدم...چقد اشک ریختم پنهونی ...نتونستم قیول کنم چون نخواستم بهش خیانت بشه ...چطور به برادرت نگاه میکردمو و تورو بیاد نمی اوردم؟بعد اون خاستگاری دیگه مطمین شدم تو خیال تو اصلا نبودم حتی واسه ثانیه از گوشه ذهنت عبور نکردم...همون موقع سپردمت به خدا ..مقصر نبودی که ..مقصر قلب کوچیکم بود که از اول جای اشتباه رفت 

بعد تو یکبار دیگه قلبم واسه کسی تپید که ای کاش هرگز نمیتپید....من و عشق انگار غریبه ایم...

اما عشق تو با هیچ هیچ عشقی قابل قیاس نیست 

اما حالا وقتی من وارد  28سالگی میشم و تو ۳۳شدی..... چرا باید بشنوم زمانیکه  برات دختر معرفی میکنن نمیپسندی؟،و تا اسم منو بهت میگن سکوت میکنی ؟

من و قلبم به همین چیزای کوچیک اتیش میگیریم....

من همیشه دلم میخواسته تو منو دوست داشته باشی ...

بدون هیچ توقعی

عشق کودکی و تنها عشق پاک من 

من خوشحال ترین دختر دنیام وقتی میدونم تو  واسه چند لحظه ام که شده منو و خودتو کنار هم تصور کردی و سکوت کردی 


دوستت دارم  مثل همیشه ..