میگه ساعت ده صبح اینجا باشید قراره جهیزیشو بار کنن و ببرن ممن ساعت هشت صبح امروز.بیدار شدم که خدایی نکرده نمونم جا....وقتی رفتیم دیدیم اصلا خبری نیست و قراره ساعت یک ببرنشون خلاصه ناهار موندیم و چون تعداد زیاد بود ابگوشت به کسی نرسید ولی سر هم خوشمزه بود تا اینکه بعد از ظهر عمه ها و زن عموهایی دختر خاله ای رسیدن با کللللللل نصف قلبم ریخت از بس یهویی بود ما به خاطر فوت خالم هنوزم ناراحتیم حالا بگذریم که عروسی این خانم مجبوری بود و اقا داماد تحمل نداشتن دیگه...من نرقصیدم به دو دلیل اول اینکه لباسم مناسب نبود و اصلا خبر نداشتیم همچین برنامه هست دوم به حرمت دل شکسته مامانم اما اجازه اینو دارم که روز عروسی کلی بترکونم ....خلاصه الان ساعت شیش و سی پنج دقیقس و من یک عدد زری سست و بیحال هستم که نا ندارم حتی بخوابم....خدا یا به همین.روزای قشنگ تابستونی قسمت میدم دختر خاله خوشبخت بشه ...باشه؟
ایشالا بخت تو هم بگشاید و تو عروسی خودت کلی بترکونی .......ولی نه اصلا صورت خوشی نداره که عروس تو جشن عروسی خودش بترکونه! فامیل داماد حرف در میارن.....
فقط جان من پسر دار نشو .....برای عروست از الان نگرانم......
فکر میکنی مادر شوهر بدی میشم...اتفاقا من خیلی موافق هم جنسامم ..باور کن اون وقتم پوست از سر پسرم میکنم اگه عروسمو اذیت کنه...
..........................................
گور بابای فامیل داماد ادم باید تو جشن عروسی خودش همش وسط باشه . و قر بده
................................................
انشاا....که هر چه سریعتر بگشاید