نوشته های یک دی ماهی

نوشته های یک دی ماهی

مینویسم چون ارامم میکند...مرا چون منی درک میکند ولا غیر...
نوشته های یک دی ماهی

نوشته های یک دی ماهی

مینویسم چون ارامم میکند...مرا چون منی درک میکند ولا غیر...

.برای خودم

الان بهمن ماهه من یک ماهه که ۳۲ ساله ام تموم شده و وارد ۳۳ شدم 

همینجور داره میگذره بدون هیچ اتفاق قشنگی ،،،،البته تولد پسرم قشنگترین اتفاق ۳۳سالمه

از زندگی مشترکم خستم 

مردی که باهاش زندگی میکنم ...عشق دوران کودکی و نوجوونیمه ولی انگار تمام اون عشق و علاقه فقط تو بچگی قشنگ بود درست سه روز بعد عروسی بهم حقیقتی و گفت که نابودم کرد و بهم بدترین ضربرو زد 

منو میخواست میدونم و میدونم دوستم داره ولی.....

اوف زندگی نامرد 

تو یه گودالی ام انگار 

پسرم تنها دلیل زندگیمه به خاطرش به خودم روحیه میدم 

درد هامو سعی میکنم فراموش کنم اما واقعا من افسردم 

و هیچ کس منو درک نمیکنه 

نه همسر نه خانوادهامون

از همشون بیزارم 

اونا فقط هیزم رو اتیشن ...دلم ۲۴ سالگیمو میخواد همینو بس

تجربه

من الان 31 ساله ام

اینجا ...جاییکه تو دوران شور جوونیم یا شاید نوجوونیم داشتم روزایی که واتس اپ و اینستا گرام اینقد گرم نبودن

مجرد بودم و دیونه بازی میکردم

اینجا و وبلاگ ها پر بود از ادما اما الان انگار شده یه شهر مرده .... حتی تایپ کردن با کیبورد برام سخته یعنی مثل اون موقعه ها نیست

اینجا مخاطبی هم ندارم جز خودم و این خیلی عجیبه که نوشتن حال دلمو خوب میکنه

یک ساله ازدواج کردم پر از حس های عجیبم زندگیم یه مدل عجیب تر شده شاید تو یه فصلی از افسردگی ام اوضاع خیلی بده ....

مثلاا یادم نمیاد  کی از ته دلم خوشحال شدم

یادمه خیلی اخرین باری که از هدیه گرفتن خیلی ذوق کردم 24 سالگیم بود یعنی 6 سال پیش هوف

حالا نه اینکه خوشحال نشم؟نه ولی با وجود اینکه ارزش کادوها بالا رفته ولی من حس میکنم خوشحالی تحلیل رفته

حوصله نوشتنم نیست فقط میخواستم بمونه به یادگار  شاید چند وقت بعد با حس بهتری بیام بنویسم

پاییز ووو اقای عشق

چند روزیه هوا سرد شده 

دلگیر دلگیره..منو یاد پاییز مزخرف پارسال میندازه ...درست زمانی که فکر میکردم زندگـی دیگه هیچ معنایی نداره...

اما وقتی اقای عشق بهم زنگ میزنه و انقد پر انرژی میگه سلام زندگی من ...چطور میتونم به پاییز پارسال فکر کنم؟

دلم واسش خیلی تنگ شده واسه  بوی تنش ..❤❤❤

بیخوابی و مهر تو

وقتی تا 2 شب رو تختم غلت میخورمو خوابم نمیبره 

انگاری که چیزی تو وجودم کمه و دنبال یه عشقم که تزریق بشه تو جونم ...شاید خودمم متوجهش نیستم یه وقتایی ولی بدنم به این مهر نیاز داره

پیام دادم شبت بخیر در اصل چون مهمون داشتن فکر میکردم تا الان بیداره  که بهم شب بخیر نگفته... خوابیده بود

بعد جواب داد دیونه چرا تا این وقت شب بیداری؟

خوابیده بود  و با پیام من بیدار شد  و اصرار داشت  که واتسو روشن کن زنگت بزنم 

خوب دلم نمی اومد باید صبح خیلی زود میرفت سر کار 

صداشو شنیدم ...یه مخملی دل بر ..چقد با حوصله به دلتنگی هام حواب دادو بعد یک ساعت هر دو با هم خوابیدیم ...

خدایا اینهمه سال صبر کردی که اینجوری دیونش بشم؟حکمتتو شکر


دوستت دارم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مرد من و امید او

یه روزی فکر میکردم هیچوقت نتونم دوباره عاشق بشم

ولی خدا مردی و بهم داد که از بچگی عاشقش بودم

ممنونم خدا درسته کلی اذیت شدم ولی ممنون

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سفر کوتاه

یک سفر چند ساعته به شهری که یه روزایی عاشقش بودم

از چهارسال   پیش تا همین چند ماه گذشته  هر وقت اسم اصفهان میومد ...نفسم تو سینه حبس میشد...دوست داشتم این شهرو.... چون کسی توش نفس میکشید که احمقانه دوستش داشتم

میگم احمقانه چون واقعاا احمقانه بود این دوست داشتنم...

سفر دیروز بهم ثابت کرد که زمان معجزه میکنه... فقط وقتی وارد شهر شدیم یادم اومد چقد قبلا قلبم میکوبیدو و الان چقد بی تفاوتم...

زندگی خیلی عجیبو پیچیدس..با منو احساسم چهااااا که نکرد...

....................................................................

اونقد هوا گرم بود که حس میکردم پوستم و دارن ذوب میکنن...7 تا ماشین با هم حرکت کردیم و ه محل عقد رسیدیم...شاید خیلی جالب نبود ولی همین سفر دسته جمعی خوش گذشت....

با خودم فکر کردم من میتونم تو این شهر زندگی کنم؟

عشق کودکی ام

عشق کودکی ام سلام

وقتی خیلی کوچولو بودم از دیدنت سرخ میشدم تو قلبم انگار یه حسی بود شبیه خوردن ابنبات شیرین با چشمای بسته

چقد بهت فکر میکردمو چقد شبا رویا بافی میکردم چقد اذیت میشدم از اینکه  حسی بم نداشتی...

وقتی ۱۵سالم شد تصمیم گرفتم دیگه منطقی باشم ...دیگه خیال بافی نکردم ...دیگه بهت فکر نکردم...دیگه قلبم با دیدنت نمیکوبید...نه اینکه دوستت نداشته باشم ..نه من همیشه دوستت داشتم ..اما منطقی ...باور کردم که عشق یکطرفه  به جایی نمیرسه و حتی تورو عشق بچگیم دونستم...اما همیشه دلم میخواست حتی شده به اندازه یه سر سوزن دوستم داشته باشی...اهل دوست پسر و این بحثا نبودم ...فقط درسو درس

کم کم لابه لای هیجانات نوجوونی گم شدی ...یادم رفت چقد رویایی بودی..سال اول دانشگاه بودم یا شاید پیش دانشگاهی که باز فکر دوست داشتنت برگشت ...دوباره اومدی ...شمارتو گیر اوردم و زنگ میزدم صدات اونقد دلچسپ بود که دلم میخواست بشنومت ولی هیچوقت نتونستم باهات حرف بزنم....باز رفتی و منم باور کردم که تو مال من نخواهی شد...۲۲سالم که شد تیر اخرو زندگی جوری بهم زد که قلبم هزار تیکه شد ...برای برادرت خاستگاری شدم...چقد اشک ریختم پنهونی ...نتونستم قیول کنم چون نخواستم بهش خیانت بشه ...چطور به برادرت نگاه میکردمو و تورو بیاد نمی اوردم؟بعد اون خاستگاری دیگه مطمین شدم تو خیال تو اصلا نبودم حتی واسه ثانیه از گوشه ذهنت عبور نکردم...همون موقع سپردمت به خدا ..مقصر نبودی که ..مقصر قلب کوچیکم بود که از اول جای اشتباه رفت 

بعد تو یکبار دیگه قلبم واسه کسی تپید که ای کاش هرگز نمیتپید....من و عشق انگار غریبه ایم...

اما عشق تو با هیچ هیچ عشقی قابل قیاس نیست 

اما حالا وقتی من وارد  28سالگی میشم و تو ۳۳شدی..... چرا باید بشنوم زمانیکه  برات دختر معرفی میکنن نمیپسندی؟،و تا اسم منو بهت میگن سکوت میکنی ؟

من و قلبم به همین چیزای کوچیک اتیش میگیریم....

من همیشه دلم میخواسته تو منو دوست داشته باشی ...

بدون هیچ توقعی

عشق کودکی و تنها عشق پاک من 

من خوشحال ترین دختر دنیام وقتی میدونم تو  واسه چند لحظه ام که شده منو و خودتو کنار هم تصور کردی و سکوت کردی 


دوستت دارم  مثل همیشه ..

زحل هم میخندد اگر پیله ام را بدرم

حس میکنم ادم گریز شدم...تنهایی پسند شدم انگاری...خسته ام ..دلم میخواد یه کوله بردارم برم یه جای دور خودم باشمو خودم ..دور باشم از بابا از مامان و از همه...تنهای تنها...یه جورایی تنها تر از الان..فکر کنم و فکر کنم ..به خودم و بلایی که سر خودم اوردم..به قلبم ...به روحم..کلی کلنجار برمو ...بعد برگردم ....یک منه تازه متولد شده برگردم...زحلمو داشته باشمو و از تنهایی بیرون بیام...پیلمو پاره کنمو زندگی و از نو شروع کنم...دوست ندارم با ته مونده حس قبلی وارد حس جدید شم...

میدونم که میتونم...زیادش رفته کمش مونده...فقط چند هفته دیگه به خودم فرصت میدم که کمش هم بره..حس خوبم برگرده و تقسیمش کنم ...

با کسی که باور دارم لایقشه...کسی که وقتی میخنده قند اب میکنه تو دلم...کسی که کمک میکنه بدی های ادمارو از یاد ببرم...باورش دارم چون به خدا اعتماد دارم میدونم کسایی که اومدنو از اول انگار نبودن فقط برای امتحان صبرم بوده...صبرم و از نو شارژ کردم تا بتونم زندگی جدید شروع کنم...زندگی که پر از اتفاقای  قشنگ ه

پر از خنده های زحل ...پر از شادیهای زحل ...بعد دیدن اینهمه لحظات خوش من دیگه ادم گریز نیستم...یک بانوی پر از عشقم که باید زندگی و زندگی کنه...